Thursday, March 02, 2006
شاید هیچ کدام از شما تا کنون با کسانی که مدعی هستند با روح امامها و مرد گان در تماس هستند برخورد نکرده باشید. اما من از آنجایی که خیلی دیندار هستم !! شانس برخورد با اینجور آدمها را زیاد داشته ام. مثلاً استاد سه تارم می گفت:" یکی از دوستانش خانه ای خرید . چند روز پس از خرید آن خانه ، یک روز به سراغ من آمد و گفت از خانه ما هر شب صداهای وحشتناک شنیده می شود و صبح که از خواب بیدار می شویم همه چیز به هم ریخته است. من یک شب به خانه این دوست رفتم و متوجه شدم که همه این خرابیها و سرو صداها کار یک روح است. به گوشه ای رفته و روح صاحب خانه را صدا کردم و با او صحبت کردم. او گفت این خانه متعلق به من است و راضی نیستم کسی در اینجا زندگی کند از این جهت هر کس در این خانه زندگی کند توسط من مورد اذیت و آزار قرار خواهد گرفت. من با این روح صحبت کردم و او را راضی کردم که دیگر با اینها کاری نداشته باشد"هنوز این قصه سرایی تمام نشده بود که دو تا زن پشت در کلاس در زدند. استاد از کلاس رفت بیرون و پس از یک مکالمه طولانی به داخل کلاس برگشت و گفت : اینها خواهران دوستم بودند. روح مرده هنوز آنها را اذیت می کند . اینها آمده اند اینجا که من دوباره با روح صحبت کنم. از برافروختگی صورت او به خوبی هویدا بود که قضیه چیز دیگریست. من اصلاً به روی خودم نیاوردم که اینجور حرفها برایم بسیار بی معنی است. فقط احساس کردم استاد کمی دیوانه است.
دختری در یکی از روستاهای شیراز مدعی شده بود در یکی از روزهای رمضان حضرت علی به اتاقش آمده و از آن پس همیشه به او سر می زند. عده زیادی ازشیراز به این روستا می رفتند و از این خانم دختر می خواستند از حضرت علی بخواهد که برایشان از خدا شفا بگیرد. اما یکی از این خانمها که بسیار هم متدین بود و همیشه سفره های نذر و نیازش پهن بود گفت: این خانم دختر همه حرفهایش بی سر و ته بود. من از مراجعه پیش این خانم دختر هیچ نتیجه ای عایدم نشد. مثل اینکه این دختر بیش از حد ساده لوح بود (البته من فکر می کنم خودش بیشتر از آن دختر ساده لوح بود که این همه راه از شیراز بکوب بکوب به یک روستای دورافتاده رفته است که با یک دیوانه ملاقات کند. جالب اینجاست که دیوانگی این دختر مسری است. چون یکی از دوستان من که با این دختر دوستی نزدیک دارد به تازگی ادعا می کند که او هم می تواند با امامان حرف بزند) .معلوم نیست چرا این امامان فکری به حال میگرن دوستم نمی کنند)
.
یک پسر نسبتاً زیبا که می خواست دست از لات ولوطی گذشته خویش بردارد و به اصطلاح آدم شود. برای جبران گذشته پر از خلاف خود به خواستگاری یک دختر فلج می رود اما خانواده او که احساس می کردند این پسر به خاطر ترحم می خواهد با دختر آنها ازدواج کند ، حاضر نشدند دخترخودشان را به این پسر بدهند. این پسر هم که حس فداکاری در وجودش گل کرده بود به خواستگاری یک دختر چشم چپ می رود. اما از آنجایی که همیشه احساسات تند خیلی زود فروکش می کند، مدتی پس از ازدواج این آقا پسر زیبا دیگر خجالت می کشد با این زن چشم چپ از خانه بیرون برود. همیشه هر جا می رفت تنها می رفت. زن که حس می کرد شوهرش به خاطر معیوب بودنش با او بیرون نمی رود دچار افسردگی می شود و پس از مدتی دیوانه می شود. وقتی بهبود یافت روزی به دیدارش رفتم . او گفت من می خواهم رازی را با تو در میان بگذارم. امیدوارم که به کسی نگویی. در ادامه گفت:"من نیمه شب یکی از شبهایی که شوهرم نگهبان بود از خواب بیدار شدم و یک نفر را با موهای بلند بالای سر خودم دیدم . اول فکر کردم خواهر شوهرم که به دلیل تنهایی ما به آنجا آمده بود از خواب بیدار شده و می خواهد به بچه اش شیر بدهد. اما کمی که دقت کردم دیدم خواهر شوهرم خوابیده و آن کسی که بالای سرم هست یک مرد است که مو و ریش بلند دارد. تا خواستم جیغ بکشم آن مرد گفت : از من نترس من یک روح به کمال رسیده هستم. امام یا پیغمبر نیستم اما از آنها هم کمتر نیستم."
اما از همه جالب تر ادعای ارتباط با جبرئیل است که از یکی از خویشاوندان خودم شنیدم. اصل ماجرا از این قرار است:
یکی از این آدم فروشهای مسجدی که به خاطر منافع خود حتی از لو دادن برادر خود هم بیم نداشت به زن برادرش می گوید هر سؤالی درباره رساله داشتی از خودم بپرس. این آقا همراه برادران و زنانشان در یک خانه زندگی می کردند. هر روز عصر خانم ص می گفت من می خواهم به اتاق بالا بروم و از سید(برادر شوهرش) مسائل دینی که در آنها اشکال دارم سؤال کنم.هیچ کس هم به خودش شکی راه نمی داد. تا اینکه یک روز زن آن سید برای انجام کاری به اتاق خودش مراجعه می کند . از آنجا که دمپایی ابری پوشیده بود، سید و خانم ص متوجه صدای پای او نمی شوند. با کمال تعجب همسر سید متوجه می شود که بله??.. شوهرش احکام رساله را به صورت عملی به زن برادر خود نشان می دهد. سید همسرش را تهدید می کند که از این ماجرا برای کسی نگوید وگرنه او را می کشد. خلاصه پس از این ماجرا خانم ص از ترس آبرو و از ترس اینکه مبادا این ماجرا جایی درز پیدا کند دیوانه می شود.حالا بشنوید از بقیه ماجرا :
چندی پیش تلفن منزل ما زنگ زد. گوشی را که برداشتم با کمال ناباوری صدای خانم ص را از آن طرف خط شنیدم. اینکه می گویم در کمال ناباوری برای اینکه این خانم هیچ وقت با من ارتباط تلفنی نداشته است. با وجود اینکه از خویشاوندان بسیار نزدیک من است هیچگاه با هم ارتباط نداشته ایم. شماره مرا از خواهرش گرفته بود. بعد از اینکه کلی از مسائل متفرقه صحبت کرد گفت: به تازگی حالم خوب شده است. اینبار که مریض شدم ایمانم را از گذشته قویتر کردم به همین دلیل نظر کرده امامان شدم و به خاطر شوکی که به روحم از دیدن امان وارد شد دیوانه شدم. اما حالا آنها دارند به من روحیه می دهند و جبرئیل نیز با من در تماس است.خیلی ها می آیند پیش من تا برایشان دعا کنم.
حالا من حیران مانده ام که چرا این امامان و جبرئیل فقط به سراغ دیوانه ها می روند؟