Monday, January 06, 2020
سلیمانی، در آنی شد مرد آرمانی
جماعتی دیدم به شرق که فی الفور رنگ عوض همی کردی چو برق. صبح همی گفتندی مصدق مصدق شب کاسه کوزه خود جمع کردندی و گفتی وزیر مان چیزی نبودی جز آینه دق. سال ها همی بگذشت و حاکمان بردند هر چه بود در این سرزمین، لیک بگذاشتند اسم کارهایشان را همه دین. آقازاده های با کلاس، هر ماه می کردند اختلاس. رهبر این جماعت، اسطوره بودی در خیانت. از مال ملت برداشتی و در حلق غزه و لبنان و عراق بگذاشتی. دامن ملت را بگرفت فقری عظیم و هر کس با غصه همی شد ندیم. لیک این رهبر خندان و بسیم، گفت من با نام خدای رحیم، می سازم ایران را چون جهیم. بعد از آن از فقر و اعتیاد و فحشا و بی کاری، یک دم نشد این سرزمین عاری.
القصه یکی از سرداران همین نظام، که بودش سلیمانی نام و با سید علی سرکرده بود ایام و همسرش بود اختلاسگری تام و در یمن و عراق و شام گسترده بوده بسیار دام، شد طعمه بلند پروازی های همین امام و جز دست با با انگشتری از او نماند چیز دیگری.
تا خبر کشته شدن او فاش شد، جگر ملت مبارز تکه تکه چون آش شد. این ملت غیور که حافظه اش نبود قد طیور، دشمنی با ددمنشان را ریخت به دور و آرزوی مبارزین وطن را ریخت به گور و بهر سلیمانی شد سینه چاک و مبارزین دیگر را دادند به فاک و بر سر ریختند خاک
ملتی که چهل سال سرکرده بود با ذلت و ناکامی ها چشیده بود با شدت و حدت، به یکباره با رهبر شد هم بیعت و آمد باد نسیان و فراموش شد ماجرای آبان و سرکرده نظام برای ملت شد همچون رستم سام که برای داعش گسترده دام. غافل از این که در اعتراضات نود هشت، همین مرد پاسدار پلشت، ریخت همی خون جوانان را به دشت و وجدانش آسوده گشت.