Thursday, March 02, 2006
همانطور كه نويسندگان عربی و يونانی متذكر شده اند? تاُثير سياسي كه ايران بر قسمتهاي معيني از عربستان و كشورهاي همسايه قبل و بعد از اسلام گذاشت بسيار در خور توجه است. براي مثال ابوفيدا ما را مطلع مي سازد كه در اوايل قرن هفتم ميلادي خسران( يا به قول عربها كسرا) انوشيروان به هيرا در ساحل فرات حمله كرد و پادشاه هيرا را از سلطنت خلع كرد و به جاي او شخصي را به اسم منوچهر ماي ساما به حكمراني آنجا گماشت مدتي نه چندان طولاني پس از اين حادثه به يمن تحت فرماندهي وهراز لشگر كشيد تا حبشيهايي را كه اين كشور را تصاحب كرده بودند? بيرون كند و سلطنت اجدادي يارنانيت را به او باز گرداند. ولي نيروهاي پارسي در آن كشور باقي ماندند و بالاخره خودش تاج و تخت را تصاحب كرد و سپس آن را به اخلاف خويش واگذار نمود. ابوفيرا مي گويد شاهزادگان خاندان منوچهر كه پس از او به سلطنت رسيدند و بر عراق عرب حكمراني كردند فقط حاكماني دست نشاندهُ پادشاهان پارس بودند. او از 4 حكمران حبشي و 8 شاهزادهُ پارسي قبل از اينكه محمد بر آنجا تسلط يابد نام برد. اما در زمان قبل از محمد نيز ارتباط تنگاتنگي بين شمال غربي و غرب عربستان با پارسيان وجود داشت. ما مي دانيم كه نوفل و مطلب(عمو هاي پدر پيغمبر) در زماني كه رياست قريش را به عهده داشتند, پيماني با پارس بسته بودند كه به موجب آن تجار مكه مجاز بودند با پارس و عراق(ايران قديم) تجارت كنند. در سال 606 ميلادي يا كمي قبل يا بعد از آن هيئتي از تجار به سرپرستي ابوسفيان به پايتخت پارس رفتند و از پادشاه پارس هداياي نيز دريافت كردند.در سال 612 ميلادي زمانيكه محمد ادعاي پيامبري كرد, پارس بر سوريه ? فلسطين و آسياي صغير حكمراني ميكرد. در حدود سال 626 ميلادي هراكيليوس امپراطور بيزانس درصدد بود ابهت از دست رفته بيزانس را به او باز گرداند. بدزان حاكم يمن از حمايت پادشاه ايران دلسرد شد و مجبور شد خود را تسليم پيامبر كند و از آن پس به محمد باج دهد. مدتي پس از مرگ محمد عده زيادي از سربازان اسلام به پارس حمله كردند و به زور شمشير عده زيادي از ايرانيان را مسلمان كردند. وقتي دو ملت? يكي با تمدن پيشرفته و ديگري در جاهليت محض ? در ارتباط تنگاتنگ با يكديگر قرار مي گيرند , فرهنگ فرو دست از فرهنگ والاتر تاثير قابل ملاحظه اي مي پذيرد. سرتاسر تاريخ گواه اين مدعاست. در زمان محمد شرايط جهل به گونه اي بود كه حتي نويسندگان عرب از آن به عنوان دوران جاهليت ياد مي كنند. اما در نقطه مقابل مطابق آنچه از سنگ نوشته هاي داريوش و خشايارشاه و خرابه هاي تخت جمشيد و همينطور آثار به جا مانده از يونانيان به دست ما رسيده است ,متوجه مي شويم كه پارس حتي در گذشته هاي بسيار دور از تمدن پيشرفته اي برخوردار بوده است. بنا بر اين پر واضح است كه عرب در نتيجه اين ارتباط از پارس تاثير قابل ملاحظه اي دريافت مي دارد. از آنچه تذكره نويسان عرب گفته اند و همينطور از بيانات تازينامه مبرهن است كه افسانه هاي رمانتيك و شعر در ميان اعراب از شهرت وافري برخوردار بوده است چون بسياري از اينگونه قصه ها در ميان اعراب شناخته شده بود ? محمد از طرف دشمنانش به تقليد يا وام گيري از اينگونه قصه ها متهم شد براي مثال ابن حشام نقل مي كند كه زماني محمد عده اي را دور خود جمع كرد و براي آنها آياتي از تازينامه خواند و به آنها هشدار داد كه آنچه سبب خواري ملتها مي شود عدم ايمان آنهاست سپس نادر ابن الحريث كه در اين مجمع حضور داشت برخاست و در باره رستم و اسفنديار و پادشاه پارس سخن راند و گفت: به خدا سوگند كه محمد نمي تواند داستانهايي به قشنگي داستانهاي من تعريف كند و گفتار او چيزي به جز نقل قول از گذشتگان نيست او اين داستانها را همانطوري ساخته كه من ساخته ام سپس آيه اي به اين مضمون نازل شد.
عده اي صبح و شب گفتند كه اين آيات چيزي نيست جز گفتار پيشينيان. بگو آنكه از غيب آسمانها و زمين آگاه است اين آيات را آشكارا فرو فرستاد. و او بخشنده و مهربان است.
اين آيه نيز نازل شد:
وقتي كه آياتي از تازينامه بر آنها تلاوت مي شود , مي گويند اين آيات سخن پيشينيان است و محمد براي منفعت خود آنها را نازل كرده است لعنت خدا بر دروغگويان نابكار كه وقتي آيات خدا بر آنها تلاوت مي شود? انگار كه نمي شنوند و بر غرور خود پايداري مي كنند بنابر اين به آنها مژده عذاب اليم بده.
جوابي كه محمد در برابر اينگونه اتهامات مي داد قانع كننده نبود ما نيز نمي توانيم آن را كافي بدانيم و در نتيجه از بررسي عبارتهاي معيني از تازينامه كه از ادعاي اين مخالفان جانبداري نمي كند چشم بپوشيم. داستان رستم و اسفنديار كه پيشتر از آن ذكر شد بي شك در بين آنها رواج داشته است كه به واسطه آن چند قرن بعد فردوسي شاعر حماسه سراي ايراني اين مجموعه داستانها را كه به گفته خود او توسط يك روستايي ايراني جمع آوري شده بود به نظم در آورد. بي شك بعضي از اين داستانها بسيار قديمي هستند. اما براي آنچه خاطر نشان كرديم نيازي به شاهنامه فردوسي نداريم زيرا صلاحيت كاري كه به شكل شعري كنونيش پس از زمان محمد نوشته شده است براي قضاوت كافي به نظر نمي رسد. اما خوشبختانه در كتاب اوستا و يا ديگر كتابهاي پارسيها و زرتشتيها اطلاعاتي را در اختيار داريم كه جاي هيچگونه سوُالي در زمينه قدمت آنها باقي نمي ماند و ما مي توانيم از آنها استفاده كنيم.
به راحتي مي توان نتيجه گيري كرد كه از آنجا كه اعراب با داستانهاي ايراني آشنايي داشتند و قصه هايي از قبيل رستم و اسفنديار را شنيده بودند, بنابر اين با قصه جمشيد و همينطور آرتاويراف و زرتشت و صعود آنان به آسمان و توصيف آنان از بهشت و جهنم و همينطور پل چينوات و درخت هواپا و افسانه فرود اهريمن از تاريكي مطلق و داستانهاي عجيب ديگري از اين قبيل بيگانه نبودند. اگر آنان با اينگونه داستانها آشنايي داشتند بنابراين طبيعي است كه همانطور كه محمد از افسانه هاي يهوديان و زرتشتيان استفاده كرد از افسانه هاي پارسيان نيز بهره ببرد. بنا بر اين ما در صدد هستيم كه ببينيم آيا اين افسانه هاي تخيلي اثري بر تازينامه و سنت داشته است يا خير. بعدا خواهيم ديد كه نه تنها در اين مورد بلكه در مثالهاي ديگر نيز ريشه اينگونه داستانها آنچنان آريايي و غير سامي است كه نمونه آنها را با اختلافات جزئي در داستانهاي هنديان نيز مي بينيم.
در حقيقت بسياري از اين داستانها بيانگر ميراث فكري و مذهبي اين دو قوم بود. ابتدا اين دو قوم يكي بوده اند سپس از يكديگر جدا شده و از آريا نم و جئو نزديك هرات به ايران و هند مهاجرت كردند. به احتمال قريب به يقين اين داستانها كه ريشه آريايي داشتند مدتي بعد در ميان هنديان نيز پراكنده شد. خواهيم ديد كه اين داستانها به گوش محمد نيز رسيده بود و تاثير خود را بر تازينامه و سنت و احاديثي كه ياران محمد نقل مي كردند و مدعي بودند آنها را از زبان خود محمد شنيده اند گذاشته بود.
شب معراج:
اولين چيزي كه در اينجا به آن خواهيم پرداخت ماجراي معروف شب معراج حضرت محمد مي باشد. در اين ارتباط به آيه اي از تازينامه به نام الاسرا كه سوره بني اسرائيل نيز خوانده مي شود مراجعه مي كنيم.
" پاك و منزه است خدايي كه شبي بنده خود را از مسجد الحرام به مسجد الاقصايي كه پيرامونش را مبارك و پر نعمت ساخت سير داد. تا آيات غيب خود را بر او بگشايد."
با توجه به اين آيه اكثر مفسرين ماجراي شب معراج را قبول دارند اما بعضي معتقدند كه محمد در خواب به اين سفر رفت و بعضي جزئيات بيشتري را از سنت به آن مي افزايند. بعضي معراج را از ديدگاه عرفاني و مجازي مورد تجزيه و تحليل قرار مي دهند. براي مثال ابن اسحاق از قول عايشه نقل مي كند كه جسم رسول خدا ناپديد نشد اما خدا در شب معراج روحش را به آسمان برد. يكي از احاديث سنتي مي گويد: محمد گفت: " من خوابيده بودم اما قلبم بيدار بود"
محي الدين مفسرعارف مسلك معروف اين سفر را تنها از لحاظ استعاري بررسي مي كند. ما درصدد نيستيم كه وقوع اين سفر را به طور جدي بررسي كنيم. احتياجي به دنبال كردن اين نقطه نظر نيست. مطمئنا عده زيادي از مفسرين و راويان احاديث بر اين باور هستند كه محمد حقيقتا در يك شب از مكه به اورشليم رفت سپس بهشت را ديد. آنان براي اين مسلمانان مطيع تفسيرات زيادي پيرامون آنچه محمد در شب معراج ديد و كارهايي كه انجام داد مي كنند.
توسط اينگونه احاديث هست كه ما مي توانيم به آساني رد افسانه هاي پيشين به ويژه افسانه هاي زرتشتي را در تازينامه دنبال كنيم. اين يك حقيقت است. خواه ما همانند عده كثيري از مسلمانان پيرو محمد معتقد باشيم كه محمد شخصا به معراج رفت. (همانطور كه ترجمه يكي از آنها را در اينجا دنبال مي كنيم) و خواه استنباط كنيم كه داستان شب معراج داستاني است برگرفته از داستانهاي پيشينيان.
از آنجا كه قديمي ترين گفتاري كه در اختيار ماست گفتار ابن اسحاق است در ابتدا به گفتار او مي پردازيم. سخنان او توسط ابن حشام كه ويرايشگر و همينطور دنبال كننده ابن اسحاق بوده است بيان شده است. محمد ادعا مي كرد كه جبرئيل در شب معراج دو بار او را بيدار كرد و او دوباره به خواب رفت. سپس ادامه مي دهد جبرئيل براي بار سوم آمد سپس پايم را لمس كرد من نشستم او بازويم را گرفت و من همراه او ايستادم سپس او به طرف در مسجد رفت. حيواني سفيد ديدم چيزي بين الاغ و قاطر كه در پهلوهايش دو بال داشت جبرئيل همراه من آمد تا سوار آن حيوان بشوم. در حالتي كه نه من از او جلو مي افتادم و نه او از من جلو مي افتاد. هرگاه مي خواستم سوار آن حيوان بشوم آن حيوان بلند مي شد سپس جبرئيل دستش را روي يال براق گذاشت و گفت تو از كاري كه مي كني خجالت نمي كشي ؟ به خدا سوگند كه تاكنون كسي با افتخارتر از محمد از ميان خدمتگزاران خدا بر تو سوار نشده است براق آنقدر شرمنده شد كه شروع به عرق ريختن كرد و ايستاد تا من توانستم بر او سوار شوم."
الحسن در حديث خود مي گويد: پيامبر رفت و جبرئيل او را دنبال كرد تا به بيت المقدس "اورشليم" رسيدند. سپس در ميان پيامبران موسي ابراهيم و عيسي را در آنجا ديد. آنگاه پيامبر امام جماعت شد و در آنجا نماز به پاداشت. سپس جبرئيل دو كوزه آورد كه در يكي شراب و در ديگري شير بود. پيامبر كوزه شير را گرفت و از آن نوشيد و به كوزه شراب دست نزد. سپس گفت تو و امتت ذاتا هدايت شده ايد و شراب بر شما حرام است. آنگاه پيامبر برگشت و در صبح هنگام زماني كه از خواب برخاست ماجراي شب معراج را براي قوم قريش تعريف كرد. سپس عده اي از مردم گفتند به خدا سوگند كه اين مطلبي آشكار است. مسافرت از مكه به سوريه يك ماه طول مي كشد و برگشت از مكه به سوريه نيز يك ماه طول مي كشد. آيا ممكن است كه محمد در يك شب به اين سفر برود و برگردد؟ مطابق اين روايت محمد در يك شب از مكه به اورشليم رفت و برگشت. راويان بعدي شرح قابل توجهي از اين شب معراج نوشتند و مدعي شدند كه آنچه را كه نقل كرده اند از زبان خود محمد شنيده اند. در مشكات المصابيح نام تعدادي از آنان كه اينگونه احاديث را نقل كرده اند گفته شده است.
پيامبر خدا مي گويد وقتي كه خوابيده بودم كسي نزد من آمد و قلبم را بيرون آورد و با فنجان طلايي پر از ايمان قلبم را شستشو داد. سپس آن را سر جايش گذاشت. آنگاه به خود آمدم سپس حيواني به رنگ سفيد برايم آورد كه قدري از قاطر كوچكتر و از الاغ بزرگتر بود. اسم اين حيوان براق بود. سپس او را جلوي پاي من گذاشت آنگاه سوار آن حيوان شدم و جبرئيل مرا همراهي كرد تا به آسمان زيرين رسيدم در آنجا كسي اجازه عبور خواست از جبرئيل پرسيد كيستي؟ جبرئيل گفت منم جبرئيل گفت همراه تو كيست ؟ گفت اين محمد است پرسيد آيا او يك فرستاده است؟ جبرئيل گفت بله و به او خوش آمد بگو و او خوش آمد گفت و در را گشود وقتي كه وارد شدم آدم را در آنجا ديدم. جبرئيل گفت اين پدر تو آدم است. بنابر اين به او سلام كن من به او سلام دادم و او جواب سلامم را داد. سپس گفت خوش آمدي پسر و پيامبر خوب. داستان با تكرار خسته كننده اي ادامه مي يابد در اين داستان ذكر مي شود كه جبرئيل محمد را از يك آسمان به آسمان ديگر برد. در هر طبقه همان سوالها تكرار مي شد و در جواب همان پاسخها داده مي شد. در آسمان دوم محمد به يحيي تعميدگر و عيسي معرفي شد. در آسمان سوم يوسف را ديد و در چهارم ادريس و در پنجمي هارون را ديد. در آسمان ششم موسي را در حالي كه گريان بود ديد. علت را پرسيد موسي در پاسخ گفت علت گريه من اين است كه در بهشت عده ياران تو بيشتر از ياران من است. در آسمان هفتم محمد ياران خودش را كه وارد بهشت شده بودند ديد و مطابق معمول با آنها احوالپرسي كرد. سپس محمد به جايي رفت كه درخت سدرت المنتهي بود ميوه هاي اين درخت شبيه كوزه كوزه گران و برگهايش شبيه گوشهاي فيل بود. سپس به جايي رسيد كه با گل نيلوفر مرزبندي شده بود. دو جويبار داخلي و دو جويبار خارجي در آنجا ديد. پرسيد اين جويبار ها چه هستند؟ كسي پاسخ داد آن جويبارهاي داخلي جويبارهاي بهشتند و جويبار هاي خارجي نيل و فرات هستند!!
داستان با جزئيات بيشتري ادامه مي يابد در ميان ماجراهاي مختلف ماجراي گريه كردن حضرت آدم نيز هست. در اينجا احتياجي به بازگويي آن نداريم.
در ميان كارهاي مشهوري كه توده عظيمي از مسلمين از زندگي پيامبرشان به دست آورده اند ماجراي معراج از همه عجيب تر است. براي مثال زمانيكه محمد به مرزي از گل نيلوفر مي رسد و جبرئيل از اين به بعد به خود جراُت نمي دهد با محمد به پيش برود. و از اين پس اسرافيل او را به قلمرو خود رهنمون مي سازد. وقتي محمد به تخت خدا مي رسد, با گوش خود صداي خدا را مي شنود كه مي گويد صندلهايت را در نياور چرا كه تماس صندلهايش حتي عرش خدا را مفتخر مي سازد. پس از جزئيات بيشتر كه حتي از ديد مردم معمولي بچگانه و كفرآميز است, ادامه مي دهد: محمد به پشت پرده اي رسيد و خدا از پشت پرده به او گفت: اي پيامبر درود خدا بر تو كه خدا بخشنده و مهربان است. آنچه در احاديث درباره معراج مي خوانيم كاملأ خالي از منطق و حقيقت است. ما بايد تحقيق كنيم و ببينيم منابعي كه اين داستان شب معراج از آن مشتق شده است چه بوده است. به احتمال زياد اين داستان چيزي جز روياي محمد در خواب نبوده است و اصلأ صعودي در كار نبوده است. با توجه به آنچه در احاديث شرح داده شد به خوبي مي توان دريافت كه داستان معراج تنها به اين دليل بيان شده است كه مقام پيغمبر را چه در اين مورد و چه در موارد ديگر بالاتر از همه پيامبران نشان دهد. ممكن است اين داستان تركيبي از عناصر مختلف در داستانهاي مختلف باشد. اما به نظر مي رسد كه قسمت اصلي اين داستان بر پايه داستان معراج آرتاويراف نوشته شده باشد داستان معراج آرتاويراف? در كتابي به زبان پهلوي به اسم آرتاويرافنامه در حدود 400 سال پيش از هجرت در زمان اردشير بابكان پادشاه ساسانيان نوشته شده است.
ما در اين كتاب آگاه مي شويم كه دستورات دين زرتشت تا حد زيادي در حال محو شدن از اذهان ايرانيان بود. به خواست اردشير بابكان عده اي از مغان زرتشتي بر آن شدند كه با دلايل تازه و مستدل آنچه را از دست رفته بود دوباره بازيابي كنند. بنابر اين مغ جواني را كه زندگي آراسته اي داشت انتخاب كرده و پس از انجام مراسم گوناگون تطهير او را براي صعود به آسمان آماده كردند. به اين منظور كه سخنان خدا را چه با كتابهاي مذهبي آنها توافق داشته باشد چه نداشته باشد براي آنها بازگرداند. نقل شده است كه وقتي آرتاويراف جوان به خلسه فرو رفت روح او با راهنمايي فرشته سروش به آسمان رفت و از طبقات مختلف گذشت, تا به بارگاه اهورامزدا رسيد. آرتاويراف همه چيز را در بهشت مشاهده كرد و همينطور ساكنين خوشبخت بهشت را در آنجا با چشم خويش ديد. اهورامزدا به او دستور داد به عنوان پيامبر او به زمين برگردد و هر آنچه را كه ديده است براي مردم بازگو كند. همه آنچه او ديده است در كتاب بازگو شده است كه لزومي ندارد در اينجا همه آنها را به تفصيل ياد كنيم. اما گوشه هاي كوچكي از آن نشان مي دهد كه چگونه اين داستان مدلي شده است براي افسانه معراج حضرت محمد.
در فصل 7 صفحه 1-4 آرتاويرافنامه از قول آرتاويراف مي خوانيم كه " اولين قدم را در طبقه ستارگان در هومات گذاشتم. در آنجا روح افراد مقدس را ديدم كه چون ستاره از آنها نور ساطع مي شد در آنجا يك تخت و يك صندلي درخشنده وجود داشت. سپس از سروش و ادهار پرسيدم اين جايگاه كيست؟ و اينها كيستند؟ در توصيف اين بخش بايد گفت كه طبقه ستارگان پايين طبقه بهشت زرتشتيان است. و ادهار فرشته نگهبان آتش و سروش فرشته فرمانبردار و يكي از فرشتگان ابدي است. (يكي از امشاسپندان) او آرتاويراف را در طبقات مختلف بهشت راهنمايي مي كند همانطور كه جبرئيل محمد را راهنمايي مي كرد راوي داستان را ادامه مي دهد تا اينكه آرتاويراف به طبقه دوم يا به طبقه ماه مي رسد. سپس طبقه سوم يا طبقه خورشيد.
خلاصه او راه خود را ادامه مي دهد و در اين عالم ملكوتي سير مي كند تا به حضور اهورامزدا مي رسد و در اينجا گفتگويي با خدا دارد كه به تفصيل در بخش 11 آرتاويرافنامه نوشته شده است.
بلاخره بهمن از تخت طلايي خود بلند شد و دست مرا گرفت و پيش هومات و هوخت و هورشت و اورمزد و فرشتگان و پاكان دين زرتشت و پاكدينان ديگر كه من تاكنون كسي را به روشني و پاكي آنان نديده بودم برد. بهمن گفت اين اهورامزداست و تو بايد به او سلام كني و او به من كفت درود بر تو اي آرتاويراف از دنياي فاني به اين دنياي نور و جاويد خوش آمدي و به سروش و ادهار فرمان داد كه جايگاه و پاداش افراد خوب و همينطور جايگاه و مجازات افراد بد را به من نشان دهند. سپس سروش و ادهار دست مرا گرفتند و مكانهاي مختلف را به من نشان دادند و من فرشتگان ديگر را نيز ديدم. در اين كتاب به طور مفصل از چگونگي بهشت و جهنم و آنچه او در آنجا مي بيند مي خوانيم .پس از ديدار او از جهنم داستان به اينگونه ادامه مي يابد.
در آخر سروش و ادهار دست مرا گرفتند و از آن مكان تاريك و وحشتناك به محلي روشن كه در آنجا اهورامزدا و ديگر فرشتگان جمع بودند بردند. به اهورامزدا سلام دادم و او بسيار مهربان بود .او به من گفت اي خدمتگذار با ايمان به دنياي مادي برگرد و آنچه را كه در اينجا ديدي و دانستي به ديگران به عنوان فرستاده و پرستش كننده اهورامزدا بازگو. من اهورامزدا هستم و هر كه با حقيقت و راستي سخن بگويد من خواهم شنيد. تو با عاقلان به سخن بنشين. وقتي اهورامزدا سخن مي گفت من حيران بودم زيرا فقط نور مي ديدم و جسمي نمي ديدم. از شنيدن صدا دانستم كه اين نور اهورامزداست. احتياجي به توضيح نيست كه اين داستان چقدر به داستان معراج حضرت محمد شباهت دارد.
در كتاب زرتشتنامه كه در حدود قرن سوم ميلادي نوشته شده است داستاني در رابطه با زرتشت كه قرنها پيش از آرتاويراف به آسمان صعود كرد نوشته شده است. در آنجا او اجازه يافت كه جهنم را ببيند. او در آنجا اهريمن را ديد. كه اهريمن با ابليس در تازينامه تطابق دارد.
اين چنين داستانهايي تنها به آرياييهاي پارسي تبار تعلق ندارد در سانسكريت نيز به داستانهايي از اين قبيل برخورد مي كنيم كه در ميان آنها مي توانيم از افسانه ايندرالوكاگانام يا سفري به دنياي ايندرا (خداي اتمسفر) ياد كنيم. در اين داستان مي خوانيم كه قهرماني به اسم آرجوانا سفري به آسمان كرد در آنجا او مكان ملكوتي ايندرا را كه در ميان باغي به اسم تادانام بود و ايوانتي ناميده مي شد ديد. در اين كتاب هندوان ما درباره جويبارهاي هميشه جاري با آب تازه و درختان سبزي كه در آنجا مي رويد مي شنويم. در ميان اين درختان درختي است كه ياكشاجاتي ناميده مي شود. اين درخت ميوه هايي دارد كه آمريتا يا جاودانگي خوانده مي شود. ميوه اي كه اگر كسي از آن بخورد هرگز نمي ميرد. گلهاي زيبا با رنگهاي مختلف ان را تزيين كرده اند و هر كسي زير سايه اين درخت بخوابد هر آرزويي از قلبش بگذرد برآورده خواهد شد.
زرتشتيان در اسطوره هاي خود درختي عجيب دارند كه در اوستا هواپا و در زبان پهلوي هومايانا ناميده مي شود و در هر دو اين واژه ها به معني آبدار و خوب آبياري شده مي باشد. هوپا و ياكشاجاتي قابل قياس با درخت طوبي ( درخت نيكي ) در بهشت محمديان است و آنقدر معروف است كه در اينجا نيازي به توضيح بيشتر نيست.
لازم به ذكر است كه افسانه هايي از اين قبيل در داستانهاي ساختگي مسيحيان نيز پيدا مي شود. مخصوصا در ويزيو پل و همينطور عهد ابراهيم. در اينجا ما با كتاب ويزيو پل بيشتر سر و كار داريم.
در كتاب ويزيوپل به ما گفته مي شود كه پل به بهشت صعود كرد و در آنجا 4 جويبار ديد. همينطور در كتاب عهد ابراهيم گفته شده است كه ابراهيم عجايب بهشت را ديد. هر كدام از اينها همانند آرتاويراف و محمد به زمين برگشتند تا آنچه را كه در بهشت ديده بودند براي ديگران تعريف كنند. در كتاب عهد ابراهيم گفته شده است كه فرشته ميكائيل فرود آمد و ابراهيم را سوار بر كالسگه فرشتگان كرد و با خود به آسمان برد و شش فرشته با او همراه شدند و ابراهيم از بالاي ابرها به سفر خويش ادامه مي دهد. ارابه فرشتگان با براق داستان محمد تطابق دارد چرا كه در ذهنيت عرب درشكه سواري جاي خود را به الاغ سواري يا اسب و شترسواري داده است. به احتمال زياد واژه براق( به ضم حرف اول) از كلمه براق( به فتح حرف اول) كه يك واژه عبري به معني منور مي باشد گرفته شده است كه در عربي برق خوانده مي شود. اگر چه اشتقاق اين كلمه از يك كلمه پهلوي نيز ممكن مي باشد.
قبل از اينكه اين مبحث را به پايان ببريم بايد خاطر نشان كنيم كه در كتاب انوخ ( پسر بزرگ قابيل) گفته شده كه انوخ از عجايب زمين و آسمان ديدن كرد. بي شك اين داستان ساختگي تاثير خود را بر كتاب ويزيوپل و عهد ابراهيم و در نتيجه داستان معراج پيامبر گذاشته است. اما چگونگي تاثير اين داستان بر آرتاويراف به درستي معلوم نيست. ليكن پاسخ اين سوُال تاثيري بر تحقيق اخير ما نخواهد گذاشت.
در ارتباط با درخت جاودانگي در باغ عدن يهوديان داستانهاي عجيبي دارند كه برگرفته از داستانهاي آكديان درباره درخت مقدس اريتو مي باشد. اين داستان در سنگ نوشته هاي يافت شده در نيپور توسط دكتر هيلبرشت ذكر شده است. نيازي نيست كه وارد جزئيات بشويم. فقط با مقايسه آنها متوجه مي شويم كه چه شباهتهايي بين اين افسانه ها با آنچه در كتاب آفرينش يهوديان نقل شده است وجود دارد. افسانه يهوديان بر بهشت ملكوتي مسلمانان اثر گذاشته است زيرا مسلمانان معتقدند كه باغ عدن در بهشت قرار دارد. بنابر اين آنچه را يهوديان در ارتباط با كره خاكي نقل كردهاند به بهشت منتقل كرده اند. در اين راستا ممكن است آنها به خاطر كتابهاي ساختگي مسيحيان به اشتباه افتاده باشند. براي مثال توصيف چهار جويبار در ويزيو پل از همين تخيلات عجيب برخاسته است. اما اين داستانهاي جعلي به ندرت در كليساها مورد قبول واقع مي شد. هر چند كه عده اي از اين داستانها به طور قابل ملاحظه اي در بين مردم ناآگاه رواج داشت. عده اي از اين داستانها براي سالها بين مردم رواج داشت. اما عده ديگري از اين داستانها پس از اينكه سالها به دست فراموشي سپرده شده بودند دوباره بازيابي شدند. محمد نيز قصه درخت طوبي را از افسانه زرتشتيان و يهوديان يا هر دو اقتباس كرد. مشترك بودن منشاء داستان زرتشتيان و يهوديان تاثيري بر تحقيق ما نخواهد گذاشت. چهار جويباري كه محمد ديد همان است كه ويزيو پل ديده بود و اين 4 جويبار همان 4 جويبار باغ عدن بهشت هستند كه در بالا به آن اشاره كرديم. ممكن است كسي بگويد منابع انجيلي در باب صعود انوخ ? اليجا? مسيح و صعود پل مقدس به آسمان سوم منشاء جعل داستانهايي كه ذكر كرديم نيست. اما با مراجعه به داستان هاي پارسي و هندي كه ذكر كرديم تاثير آنها را نمي توانيم انكار كنيم. مي بينيم كه داستان معراج محمد همانند ديگر داستانهايي كه درباره محمد اختراع شده است از داستانهايي مانند آرتاويرافنامه اقتباس شده است و مقصود از جعل اينگونه داستانها اين بوده است كه محمد را از بعضي جهات همانند ديگر پيامبران و از جهات ديگر او را برتر از همه پيامبراني كه پيش از او مبعوث شده اند نشان دهد.
حوريان بهشتي در تازينامه:
براي توصيف آنچه تازينامه وعده داده است. به سوره الرحمن آيه 46 تا 78 مراجعه مي كنيم.
و هر كه از مقام قهر و كبريايي خدا بترسد او را دو باغ بهشت خواهد بود. در آن دو بهشت انواع گوناگون ميوه ها و نعمت هاست در آن دو بهشت دو چشمه آب روان است در آن دو بهشت از هر ميوه دو نوع است. در حاليكه بهشتيان بر بسترهايي كه حرير و استبرق آستر آنهاست تكيه زده اند و ميوه درختانش در همان تكيه گاه در دسترس آنهاست.
در آن بهشت ها زنان زيباي با حيايي است كه دست هيچ كس پيش از آنها بدان زنان نرسيده است. آن زنان حورالعين گويي كه ياقوت و مرجانند. آيا پاداش نيكويي و احسان غير از نيكويي و احسان است؟ وراي آن دو بهشت دو بهشت ديگر است كه درختان آن دو بهشت در منتهي سبزي و خرمي است. در آن دو بهشت ديگر هم دو چشمه آب گوارا مي جوشد در آن دو بهشت ديگر هم هر گونه ميوه و خرما و انار بسيار است. در آن دو بهشت نيكو زنان با حسن بسيارند حورياني در سراپرده هاي خود كه پيش از شوهرانشان دست هيچ كس به آنها نرسيده است. بزرگوار و مبارك نام پروردگار توست كه خداوند جلال و عزت و احسان كرامت است.
همچنين در سوره واقعه آيه 17-40 مي خوانيم كه :
و پسراني زيبا(غلمان) كه حسن و جوانيشان ابدي است گرد آنها به خدمت مي گردند. با كوزه ها و مشربه ها و جامهاي پر از شراب ناب. هرگز نه سردردي گيرند و نه مست شوند و نه رنج خماري كشند و ميوه هاي خوش برگزينند و گوشت مرغان و هر غذا كه مايل باشند مي خورند و زنان سيه چشم زيبا صورت كه در بها و لطافت چون لوُلو مكنونند, بر آنها مهياست. اين نعمتهاي بهشتي پاداش آن بهشتيان است. در آنجا نه حرف بيهوده اي شنوند و نه بر يكديگر سخن ناروا بر بندند. هيچ چيز جز سلام و تحيّت و احترام يكديگر نگويند و نشنوند و اصحاب يمين نيز روزگار خوشي در آنجا دارند. در سايه درختان سدر پر ميوه بي خار و درختان پر برگ سايه دار .همه در سايه بلند درختان و در طرف نهرهاي روان و زلال و ميوه هاي بسيار كه هيچگاه منقطع نشود و هيچ كس بهشتيان را از اين ميوه ها منع نكند و فرشهاي پر بها كه آنها را در كمال حسن و زيبايي بيافريديم و هميشه آن زنان را باكره گردانيم و شوهر دوست و جوان و همسالان. ( اين واژه همسالان در اين آيه به خوبي نشان مي دهد كه محمد چقدر از ازدواج با خديجه راضي بوده است. مترجم) اين نعمتهاي بهشتي مخصوص اهل يمين است.
خواهيم ديد بيشتر اين توصيفاتي كه از بهشت شده است اقتباسي است از افسانه هاي پارسي و هندي كه قسمتهاي نا خوشايند آن مولود ذهن حضرت محمد مي باشد.
ايده حوري مشتق شده از افسانه هاي ايرانيان در ارتباط با پايراكاس مي باشد كه در پارسي جديد به آن پري مي گويند. آنچه زرتشتيان درباره اين پريها توضيح مي دهند اين است كه اينان روحهاي موُنثي هستند كه در آسمان همراه با نور و ستارگان هستند. عموما فرض بر اين است كه لغت حور كه در تازينامه از آن سخن رانده شده است يك لغت عربي به معني سيه چشم مي باشد. شايد اين لغت عربي باشد اما احتمال اينكه اين لغت داراي ريشه فارسي باشد نيز وجود دارد. اين لغت مشتق از لغت حوار كه در زبان پهلوي به خور و در پارسي جديد به خور كه در اصل به معني نور و روشنايي و تشعشع خورشيد و در نهايت به معني خورشيد است مي باشد.وقتي كه عرب مفهوم دوشيزه آفتاب را از پارسيان اقتباس كردند بديهي است كه مفهومي در زبان خود براي آن پيدا خواهند كرد. اين قاعده در همه زبانها صدق مي كند براي مثال لغت فردوس كه در تازينامه به مفهوم بهشت است يكلغت فارسي استبررسي ريشه لغت خور از اهميت چنداني برخوردار نيست. اما لغتي كه اين واژه از آن مشتق شده است آشكارا ريشه آريايي دارد. همانطور كه غلمان ريشه آريايي دارد. هندوها به هر دو اعتقاد دارند. در سانسكريت حوري را آيساراساس و غلمان را گاندهارواس مي نامند و مسكن آنها را آسمان فرض مي كنند گرچه گاهي به زمين نيز سر مي زنند.
بررسي ريشه لغت خور از اهميت چنداني برخوردار نيست. اما لغتي كه اين واژه از آن مشتق شده است آشكارا ريشه آريايي دارد. همانطور كه غلمان ريشه آريايي دارد. هندوها به هر دو اعتقاد دارند. در سانسكريت حوري را آيساراساس و غلمان را گاندهارواس مي نامند و مسكن آنها را آسمان فرض مي كنند گرچه گاهي به زمين نيز سر مي زنند.
تذكره نويسان مسلمان داستانهايي را نقل مي كنند كه در آن داستانها نشان مي دهند كه چگونه مسلمانان به خاطر رسيدن به حوريان بهشتي چنان به وجد آمده اند كه در جنگها بي مهابا خود را در خطر مرگ افكنده اند. اين باور شبيه يك باور آريايي قديمي است كه مي گويد: آنان كه در جبه هاي جنگ همراه با زخمهايشان مي ميرند در دنياي ديگر به واسطه شجاعتشان از پاداشي بزرگ بهره مند خواهند شد. همانطور كه ماني در دهارماساسترا مي گويد: خداوندان زمين در جنگها با يكديگر به رقابت بر مي خيزند. هر دو آرزومندند كه يكديگر را بكشند و در دنياي ديگر به واسطه شجاعتشان به بهشت بروند. همچنين در نالو ياخنانام مي بينيم كه ايندرا به نالاي قهرمان مي گويد: تنها نگهبانان زمين( پادشاهان و جنگجويان) كه به اين دنياي فاني دل نبسته و با اسلحه به ميدان جنگ رفتند و از جنگ رو بر نگردانده اند در دنياي ديگر به بهشت وارد مي شوند. اين اعتقاد مختص هنديان نيست زيرا هيتيهاي قديم نيز معتقد بودند كه الهه جنگ يا انتخاب كننده كشتگان از ميدان جنگ بازديد مي كند و از آنجا جنگجويان شجاع را كه در ستيز كشته شده اند به بهشت ادهين مي برد.در دنياي مسلمين جنها نوعي از ارواح پليد هستند كه داراي قدرت زيادي هستند و منبع ترس و وحشت هستند و طبق باور آنها اين موجودات تحت فرمان سليمان بودند. در تازينامه نيز از آنها ياد شده است و گفته شده است كه آنها از جنس آتش هستند. همانطور كه شيطانها و فرشتگان از آتش هستند. اين يك لغت فارسي است برگرفته از لغت جايني اوستايي كه به معني روح شرور(موُنث) مي باشد.
براي بررسي منابع افسانه هاي محمد در كتابهاي سنت مي خوانيم كه محمد در شب معراج حضرت آدم را ديد. وقتي حضرت به طرف چپ خود به پيكر هاي سياه نگاه مي كرد (الاسودا) مي گريست. و قتي به آنهايي كه در طرف راست او بودند نگاه مي كرد مي خنديد. اين پيكرهاي سياه نوادگان زاده نشده او بودند كه عموما به آنها اتمهاي حيات گفته مي شد. كه اين وجودات با آنچه در كتاب عهد ابراهيم گفته شده است متفاوت مي باشد.( كتابي كه قسمتهاي اصلي داستان از آن اقتباس شده است.)
در حقيقت در كتاب عهد ابراهيم مي بينيم كه ابراهيم نوادگان مرده خويش را مي بيند. در صورتي كه در كتابهاي سنت مسلمانان مي بينيم كه محمد در شب معراج نوادگان خود را كه هنوز زاده نشده اند مي بيند. لغتي كه براي اين موجودات در كتابهاي سنتي مسلمانان از آن استفاده شده است لغتي است كاملا عربي اما به نظر مي رسد كه اين باور بر گرفته از كتابهاي زرتشتيان باشد. اين موجودات در اوستا فرورتيش و در زبان پهلوي فروهر خوانده مي شوند. بعضي مي گويند كه پارسيان اين ايده را از مصريان قديم گرفته اند. اما اين احتمال بسيار ضعيف به نظر مي رسد. به هر حال مسلمانان باور خود نسبت به وجود روحهاي پيش از تولد را مديون زرتشتيان هستند.
مسلمانان به همان اندازه كه يهوديان به فرشته مرگ ايمان دارند به اين فرشته اعتقاد دارند. با اين تفاوت كه آنها به اين فرشته سامائل مي گويند اما مسلمانان آن را ازرايل مي گويند. ازرايل يك لغت عربي نيست بلكه اين واژه يك واژه عبري است. يك بار ديگر تاثير دين يهود را بر اسلام مي بينيم. از آنجا كه نام اين فرشته در انجيل ذكر شده است بنابراين يهوديان و مسلمانان بايد اين ايده را از يك منبع ديگر گرفته باشند. به احتمال زياد اين ايده يك ايده زرتشتي است چون در كتاب اوستا درباره فرشته اي كه استويدهوش يا ويدهاتوس ناميده مي شود مي خوانيم. ( مقسم) وظيفه اين فرشته اين است كه روح را از بدن جدا كند. زرتشتيها معتقدند كه اگر كسي در آب يا آتش بيفتد و به واسطه آن يا خفه شود يا بسوزد آب يا آتش مسبب مرگ او نيست چون آب و آتش از عناصر خوب هستند و خطري براي كسي ايجاد نمي كنند. اين ويدهاتوس فرشته مرگ است كه سبب مرگ آنان شده است.
ازرايل:
ازرايل مطابق سنت مسلمين در اصل نام شيطان و ابليس بود. اين اسم عربي است و در متن اصلي كتاب لاويان از آن استفاده شده است. اما مبدا اين داستان اصلا يهودي نيست بلكه كاملا زرتشتي است. از مقايسه افسانه هايي كه بين زرتشتيان و مسلمانان وجود دارد اين مطلب به خوبي ثابت مي شود. در قصص الانبيا مي خوانيم كه خداوند بزرگ ازرايل را خلق كرد. او هزار سال به پرستش خدا مشغول بود سپس به زمين آمد. در هر طبقه خدا را براي هزاران سال عبادت كرد تا به طبقه اي رسيد كه انسان در آن سكونت داشت سپس خدا بالهاي زمردين به او عطا كرد كه با آنها به اولين طبقه از آسمان رسيد سپس هزاران سال در آنجا عبادت كرد تا به طبقه دوم آسمان رسيد اين جريان همينطور ادامه داشت. در هر مرحله براي صعود به مرحله بالاتر هزار سال عبادت مي كرد و در هر مرحله از فرشتگان لقبي دريافت مي داشت. در طبقه پنجم بود كه ازرايل ناميده شد. بنابر اين او به طبقه ششم و هفتم نيز صعود كرد. او آنقدر در زمين و آسمان به عبادت پرداخت كه در زمين و آسمان جايي حتي به اندازه كف دست نبود كه او در آنجا به عبادت نپرداخته باشد. سپس مي خوانيم تنها به دليل اينكه بر آدم سجده نكرد به بهشت رانده شد. در عرايض المجالس مي خوانيم كه او از اين مرحله به بعد ابليس خوانده شد. او سه هزار سال بر دروازه بهشت ماند تا بتواند به آدم و حوا لطمه اي وارد سازد. چون قلبش پر از كينه و حسادت نسبت به آدم و حوا بود.
بگذاريد ببينيم كتابهاي زرتشتيان در اين مورد چه مي گويند. شبيه اين داستان را در كتاب پهلوي بندهشن ( به معني خلقت) مي خوانيم. لازم به ذكر است كه روح شيطاني به زبان پهلوي اهريمن خوانده مي شود. اين لغت برگرفته از واژه اوستايي انگرومنيو (خراب كننده ذهن) گرفته شده است.
در فصل اول و دوّم بندهشن مي خوانيم كه :
اهريمن در تاريكي مطلق بود و در آرزوي وارد كردن ضربت بود. ضربت رساني در ناحيه سياه بود. او قلب خود را با كينه و حسادت آميخته بود. اهورامزدا و اهريمن براي 3000 سال به صورت روح بودند. آنها از هيچ حركت و تغييري برخوردار نبودند. اهريمن كه در صدد ضربت رساني بود چون بعد از دانش بوجود آمده بود از وجود اهورامزدا اطلاعي نداشت بالاخره از آن ژرفا بيرون آمد و به مكان نور رسيد. همينكه نور اهورامزدا را ديد به خاطر حس حسادت شروع كرد به ويرانگري در اينجا تفاوتي را بين ثنويت زرتشتيان و يگانه پرستي مسلمانان مي بينيم. در باور زرتشتيان اهورامزدا اهريمن (بدي) را خلق نكرد. در ابتدا نيز از وجود او بي اطلاع بود. در حاليكه در دين اسلام اهريمن آفريده خداست. در افسانه محمديان شيطان به تدريج به مراحل بالاتر صعود مي كند اما چنين چيزي در اسطوره زرتشتيان وجود ندارد. ولي در هر دو روح پليد در تاريكي و ظلمت زندگي مي كنند. سپس به دنياي نور مي آيند و در هر دو مورد شيطان خود را آماده مي سازد كه با طينت بد خود آفريده هاي خدا را به نابودي كشاند. در فرهنگ زرتشتيان نبرد 12000 ساله اهورامزدا و اهريمن به سه دوره 4000 ساله تقسيم مي شود كه سه هزار سال از اين مدت را در انتظار نابود كردن آدم بسر مي برد.
قبل از اينكه اين مطلب را به پايان ببريم لازم به ذكر است كه طاووس چه در افسانه زرتشتيان و چه در افسانه مسلمانان با روح پليد ارتباط دارد.
در قصص الانبيا مي خوانيم كه زمانيكه ابليس در دروازه بهشت كمين كرده بود و مترصد فرصتي براي وسوسه كردن آدم و حوا براي انجام گناه بود. طاووس بر بالاي ديوار نشسته بود. +و ابليس را ديد كه با ايمان هر چه تمامتر مشغول تكرار صفات خداي بلند مرتبه بود. از اين همه ايمان متعجب شد. در صدد برآمد كه ببيند اين مخلص دو آتشه كيست. شيطان جواب داد من يكي از فرشتگان خدا هستم. طاووس او را بزرگداشت و پرسيد براي چه اينجا نشسته اي؟ گفت به بهشت نگاه مي كنم و دوست دارم كه داخل آن شوم . طاووس در آنجا عهده دار نگهباني بود. او گفت من اجازه ندارم در زمانيكه آدم و حوا آنجا هستند كسي را به آنجا راه دهم. اما شيطان گفت اگر اجازه دهي وارد بهشت شوم در عوض دعايي به تو ياد خواهم داد كه به واسطه آن نه هيچگاه پير شوي و نه بر عليه خدا شورش كني و نه از بهشت رانده شوي. وقتي طاووس اين را شنيد از بالاي ديوار به پايين آمد و آنچه را شنيده بود براي مار تعريف كرد كه در انتها منجر به رانده شدن آدم و حوا از بهشت شد. خداوند باريتعالي آدم و حوا و شيطان و مار را از بهشت به زمين تنزل داد و همراه با نزول آنان دانش طاووس نيز از او گرفته شد.
لازم به ذكر است كه زرتشتيان نيز به ارتباط بين طاووس و اهريمن معتقدند. نويسنده اي ارمني به اسم ازنيق مي گويد زرتشتيان زمان او معتقد بودند كه اهريمن گفته است " من مي توانم چيز هاي خوب نيز خلق كنم اما خودم نمي خواهم اين كار را انجام دهم." سپس براي اثبات گفته خويش طاووس را خلق كرد.
اگر طاووس در افسانه زرتشتيان مخلوق اهريمن است , بنابر اين نبايد از اينكه در افسانه مسلمانان به كمك ابليس مي شتابد متعجب شويم.
افسانه نور محمدي :
اگر چه در تازينامه از نور محمدي چيزي گفته نشده است اما داستان نور پيشاني حضرت محمد كه قبل از خلقت او وجود داشته است جايگاه مهمي را در كتابهاي سنت اشغال كرده است. سرتاسر كتابهايي از قبيل ردّت الحباب مملو از اينگونه حوادث مي باشد. در اينگونه احاديث مي خوانيم كه وقتي آدم خلق شد خدا آن نور را بر پيشاني او گذاشت و گفت اي آدم اين نوري كه بر پيشاني تو نهادم نور شريف ترين فرزند و والاترين پيامبر توست كه روزي خواهد آمد سپس راوي نقل مي كند كه اين نور از آدم به شيث رسيد و از شيث در هر نسلي به شريف ترين خلف رسيد تا به عبدالله ابن عبدالمطلب رسيد و از او به آمنه در زماني كه محمد را باردار بود انتقال يافت. ممكن است مسلمين با تصور نور محمدي مي خواستند كه محمد را بيشتر از مسيح و ديگران ستايش كنند. اما آنچه باعث تعجب است اين است كه همانطور كه خواهيم ديد اينگونه اختراعات و مبالغه گويي ها طرح اصلي خود را مديون افسانه هاي زرتشتي مي باشد.
در كتاب پهلوي مينو خرد كه در زمان پادشاهان اوليه ساساني نوشته شده است. مي خوانيم كه اهورامزدا دنيا و همه مخلوقات و فرشتگان و آسمانها را از نور خود با ستايش زرواكارنا يا زمان ابدي خلق كرد. اما در افسانه هاي قديمي تر پارسيان نيز افسانه نور وجود داشت. در اوستا از يماخشائتاي بزرگ يا يما(روشنايي) ذكر شده است كه به فارسي جديد جمشيد خوانده مي شود و همان ياماي سانسكريت مي باشد و در ريگ ودا به عنوان اولين انسان از او ياد شده است. در سنت پارسيان يما بنيانگذار تمدن فارس بود. پدرش همان وينهوات افسانه هاي هندي است كه خورشيد است. جمشيد صاحب نوري بود كه به واسطه گناه آن را از دست داد.
در پايين به جزئيات بيشتري از اوستا خواهيم پرداخت. جمشيد سرور هفت اقليم زمين و انس و جن و جادوگران و پيشگويان و فرشتگان و ارواح پليد مدت مديدي داراي نور ايزدي بود تا اينكه انديشه گناه از ذهنش گذشت. در اين هنگام نور به صورت پرنده اي از او جدا شد. جمشيد كه سرور جهانيان بود وقتي آن نور را از دست داد بسيار اندوهگين شد و خود را به فتنه انگيزي بر روي زمين مشغول كرد. وقتي براي اولين مرتبه اين نور چون پرنده اي لرزان از جمشيد پسر وينهوات ( خورشيد ) جدا شد? ميترا آن را گرفت. براي بار دوم كه اين نور از جمشيد جدا شد? فريدون از قبيله شجاع اتوياني آن را گرفت. او پيروزمندترين مرد در ميان مردان پيروزمند بود. وقتي براي سومين بار اين نور از جمشيد پسر يهنوات مثل يك پرنده در حال پرواز جدا شد? كساراسپا اين نور را گرفت. زيرا او توانا ترين مرد در ميان مردان توانا بود. همانطور كه مي بينيم نور در افسانه مسلمين شبيه آنچه در افسانه پارسيان هست از نسلي به نسل ديگر همواره به با ارزش ترين مرد منتقل مي شود و انتقال اين نور به معني انتقال حاكميت مي باشد. به نظر مي رسد كه اين افسانه هيچ مناسبتي به اينكه نور از ادم به محمد انتقال يافت? نداشته باشد. جز اينكه مقام محمد را همچون قهرمان داستان پارسيان بزرگ جلوه دهد. به هر حال آنچه حائز اهميت است اين است كه جمشيد بر جن و انس و ديو و ارواح پليد حكمراني مي كرد و اين دقيقا همان چيزي است كه در افسانه مسلمانان و يهوديان درباره حضرت سليمان مي خوانيم. بدون شك يهوديان اين داستان را از زرتشتيان گرفته و سپس آن را به مسلمانان انتقال دادند.
مسلمين معتقدند كه در اول خلقت از نور محمد بود كه بقيه كائنات آفريده شد.( اشاره به آيه لو لاك لما خلقتم افلاك يعني اگر تو نبودي دنيا را نمي آفريدم. مترجم) اين پندار شبيه چيزي است كه در كتاب پارسيان تحت عنوان دساتير آسماني درباره زرتشت مي خوانيم . اين كتاب به احتمال زياد از يك كتاب قديمي تر زرتشيان به اسم مينو خرد اقتباس شده است.
پل مرگ:
در سنت مسلمين به اين پل ? پل صراط گفته مي شود. جزئيات حيرت انگيزي در مورد اين پل گفته مي شود. براي مثال گفته شده است كه اين پل باريكتر از مو و تيز تر از شمشير است. اين پل درست بالاي قعر جهنم است و تنها راه عبور از زمين به بهشت در روز قيامت است و به همه دستور داده خواهد شد كه از اين پل گذر كنند. مسلمانان بدون هيچ مشكلي از اين پل گذر خواهند كرد چون فرشتگان آنها را راهنمايي ميكنند. اما مردم بي ايمان نمي توانند از آن عبور كنند و به قعر جهنم مي افتند . گرچه لغت صراط در تازينامه استعاره براي راه است مثل صراط مستقيم( راه مستقيم . سورهُ فاتحه) اما اين لغت در اصل عربي نيست. اين لغت ريشه عربي يا سامي ندارد بلكه اين لغت معرب چينوات فارسي است. چون در عربي حرف چ وجود ندارد? آن را به ص تغيير داده اند. چينوات در فارسي به معني ماُمور ماليه يا كسي كه به حسابها رسيدگي مي كند مي باشد. لغتي كه در اوستا وجود دارد به طور كامل چينوات پرتوس مي باشد نه چينوات. و به معني پلي است كه توسط آن كردار بد از خوب باز شناخته مي شود و لغت صراط از فرم مخفف آن گرفته شده است. اين پل از كوه البرز شروع شده و از چكات دايتي مي گذرد و به جهنم مي رسد. روح هر انساني بلا فاصله پس از اتمام مراسم تشيع جنازه بايد از اين پل بگذرد تا به بهشت برود. و قتي از پل گذشت اعمالش توسط ميترا راشنو و سروش سنجيده مي شود. فقط در صورتي كه اعمال بدش بر اعمال خوبش فزوني داشته باشد مي تواند وارد بهشت شود. اما اگر كردار بد او سنگينتر باشد به قعر جهنم خواهد افتاد. اما اگر اعمال خوب و بدش با هم برابر باشد, بايد تا روز قيامت(والايتي ) كه زمان پايان يافتن جنگ اهورامزدا و اهريمن است صبر كند. براي نشان دادن منشاُ لغت صراط كافيست مطالبي را از كتاب پهلوي دينكارت در اينجا ترجمه كنيم.
" من از بيشتر گناهان پرهيز مي كنم و خود را به واسطه شش نيروي گفتار و كردار و انديشه خوب و هوش و عقل و فهم خواسته هاي تو پاكيزه نگه مي دارم . براي اينكه به جهنم تو وارد نشوم? همواره تو را عبادت مي كنم . و همواره در راه كفتار خوب كردار خوب و پندار خوب گام بر مي دارم تا در راه روشنايي باقي بمانم. از پل چينوات گذر خواهم كرد تا به آن منزلگه مبارك كه سرشار از عطر و روشنايي است برسم ". همچنين در اوستا نيز به مراجع متعددي بر مي خوريم كه در راستاي همين باور است. كه مهمترين قسمت آن اين است كه مي گويد: " زنان و مردان خوبي كه هدايت شدند و همانند تو نماز به پاي داشتند, من به آنها ياري خواهم رساند كه از پل چينوات گذر كنند. "
دليل ديگري كه ثابت مي كند اين باور يك باور آريايي است اين است كه در افسانه هاي قريمي اسكانديناوي از بيفريت كه به طور كلي پل خوانده مي شود نام برده شده است كه توسط اين پل آنها از مسكن خود در آسگارده به زمين مي روند. اين پل يك رنگين كمان است. بر اساس قديمي بودن اين افسانه به خوبي آشكار مي شود كه اسكانديناويها اين باور را با خود به اروپا بردند. به احتمال زياد اين باور با اعتقاد پارسيان در زمانهاي بسيار قديم مشترك بوده است. در باور يونانيان رنگين كمان پيام رسان خداست. اما به نظر مي رسد كه ايده اتصال زمين و بهشت در اينجا گم شده است.
باورهاي ديگري كه اسلام از پارسيان قرض گرفته است:
شكي نيست كه بسياري از باورهاي ديگر پارسيان بر مسلمانان اثر گذاشته است. اما آنچه تا كنون گفتيم كافي به نظر مي رسد. مسلمانان باور دارند كه هر پيامبري پيش از مرگ خود از جانشينان بعدي خبر خواهد داد. اين باور به احتمال زياد از كتاب دساتير آسماني زرتشتيان گرفته شده است. اين كتاب بسيار قديمي است و ترجمه آن كاري بس مشكل بود كه در قرن پيش ترجمه اين كتاب به ياري نسخه اي از فارسي دري كه همراه اين كتاب بود انجام شد. كه توسط ملا فيروز بمبئي ويرايش شد. اين كتاب شامل 50 رساله است كه در آن از 50 پيامبر كه اولين آنها مهباد و آخرين آنها ساسان كه از اسلاف ساسانيان است نام برده شده است. ترجمه دري اين اثر به زمان خسرو پرويز بر ميگردد. بنابر اين اصل آن بسيار قديمي است. در پايان هر رساله از ظهور پيامبر بعدي خبر داده شده است كه پارسيان آن را قبول ندارند اما دستاويز خوبي براي مسلمانان شده است.
آن چيزي كه حائز اهميت است اين است كه در ابتداي هر رساله نوشته شده است ? به نام خداوند بخشنده? بخشاينده? مهربان و عادل. كاملا واضح است كه اين كلمات دقيقا شبيه همان كلماتي است كه در اول هر سوره تازينامه مي خوانيم. " به نام خداوند بخشنده مهربان" شبيه اين آيه را در كتاب بندهشن زرتشتيان مي خوانيم " به نام اورمزد خالق".
يكي از حنفيان( اميه شاعري از قبيله طائف) كه در بخش تاثيرات حنفيان بر تازينامه به آن اشاره خواهيم كرد اين جمله را از كتابهاي يهوديان و مسيحيان در زماني كه براي تجارت به سوري رفت , ياد گرفت و به قريشيان آموخت. به احتمال زياد محمد آن را شنيده و در شكل آن مختصر تغييري ايجاد كرده است. همانطور كه با تمام عناصر ديگر كه از كتابهاي ديگر قرض گرفته بود همين كار را كرد. اما به احتمال زياد اين جمله بيشتر از اينكه ريشه يهودي داشته باشد ريشه زرتشتي دارد و به احتمال زياد آن را از پارسيان در سفرهاي زيادي كه براي تجارت مي رفت ياد گرفته است. ما در اينجا ديديم كه تاُثير پارسيان بر عربستان در زمان محمد زياد بوده است و هيچ مشكلي در پذيرفتن اين همه تطابقات كه در اين فصل از آنها سخن رانديم نداريم. عقايد زرتشتي و افسانه هاي آنها يكي از منابع بسيار مهمي است كه اسلام در تازينامه و سنت از آن استفاده كرده است. كتابهاي سنت خود دليلي بر اين مدعا هستند. در كتاب ردت الحباب مي خوانيم كه حضرت محمد با مليتهاي مختلفي كه دو سه كلمه به زبان خود آنها سخن مي گفت در چند موقعيت اين ملاقات كننده ها پارسي بودند. بر اين اساس ما تعدادي از واژه هاي فارسي را در عربي مي بينيم.
اگر محمد با زبان هاي ديگر آشنايي نداشته است حداقل با زبان فارسي به ميزان بسيار كم آشنايي داشته است. در سيرت الرسول ابن حشام و ابن اسحاق مي خوانيم كه يكي از پارسيان مسلمان شده سلمان فارسي است كه به احتمال زياد مردي تحصيل كرده و قدرتمند بوده است. در جنگ خيبر وقتي كه قريشيها همراه با متحدين خود مدينه را متصرف كردند? مسلمانان با خندقي كه تا آن زمان براي اعراب ناشناخته بود از شهر دفع كردند. همچنين به توصيه سلمان فارسي در جنگ عليه قبيله طائف از فلاخن استفاده كردند. بعضي مي گويند سلمان اسيري بود مسيحي كه از بين النهرين به عربستان برده شد. اما اين مطلب نمي تواند صحت داشته باشد چون كه لقب او پارسي بود و دشمنان محمد او را متهم مي كردند كه بسياري از گفته هاي خود را از سلمان فارسي ياد گرفته است. همانطور كه در سورهُ نحل آيه 105 مي خوانيم كه " ما مي دانيم كه بعضي مي گويند اين سخنان را ديگري به او ياد داده است زبان كسي را كه آنها منظور دارند پارسي است. در حاليكه اين كتاب عربي است. " اگر سلمان پارسي نبود زبان اين آيه به خوبي نشان مي دهد كه در ميان ياران پيامبر يك شخص پارسي زبان وجود داشته است. بدين سبب دشمنان محمد او را متهم مي كردند كه گفته هاي خود را از او ياد گرفته است. مي دانيم كه مردم عرب با بسياري از داستانهاي پارسي آشنا بودند و وقتي اين داستانها با آنچه وحي منزل خوانده مي شد تركيب مي شد مردم عرب آنها را مي شناختند و محمد جواب قانع كننده اي براي آنها نداشت. كسي در مورد سياق عربي تازينامه بر او ايراد نگرفت. آنچه بر او ايراد مي گرفتند موضوعات وارد شده در تازينامه بود. ما در فصلهاي آينده ثابت خواهيم كرد كه محمد بسياري از افسانه هاي خود را از عربهاي هيتي و يهوديان گرفته بود بنا براين دليلي ندارد كه از وارد كردن عناصر زرتشتي به تازينامه و سنت ابايي داشته باشد. در حقيقت ما در اين فصل به خوبي نشان داديم كه او اين كار را انجام داده است. بسياري از اين افسانه هاي پارسي ريشه مشتركي با داستانهاي آريايي از شاخه هاي ديگر دارد.
( در فصلهاي آينده به تاثير حنفيان ? مسيحيان? بودائيان و يهوديان بر تازينامه و سنت خواهيم پرداخت. آنچه در اينجا لازم به ذكر است اين است كه ماني در زمان ساسانيان همانند محمد مدعي شد كه آخرين پيامبر خداست و ظهور او در كتابهاي اديان ديگر بشارت داده شده است و دين او كاملترين دين است و از تحريف در امان خواهد بود. مترجم)
مترجم پارميس سعدي بن مايه:
http://answering-islam.org/Books/Tisdall/Sources/chap5.htm