Tuesday, October 24, 2006
کلاغ سفیدیکی بود ، یکی نبود. در شهر قصه ما یک مسجد بسیار قشنگ بود که یک گنبد طلایی با دو گلدسته بسیار بلند داشت. در وسط این مسجد بسیار زیبا یک حوض آب بود. این حوض آب چون دیر به دیر تمیز می شد، در کف آن چیزی دیده نمی شد.جلبکهای سبز ته حوض را پوشانده بودند.گاهگاهی نمازگزارها در این آب حوض که حجم آن از آب کر هم بیشتر بود ، وضو می گرفتند.در کنار دیوار انتهایی این مسجد ، یک چنار بزرگ بود که بالای آن دو کلاغ برای خود آشیانه ساخته بودند.خانم کلاغه یک تخم گذاشته بود و منتظر بود که جوجه نازنینش سر از تخم بیرون بیاورد. انتظار خانم کلاغه چیزی به درازا نکشید. صبح یک روز آفتابی زمستان که خانم کلاغه بیدار و چشمش به دنیا باز شد ، ناگهان دید که تخم زیر بالش در حال تکان خوردن است. از روی تخم بلند شد و با شادی زیاد کناری نشست و به بیرون آمدن جوجه کلاغ از تخم نگاه کرد. بعد از مدت کوتاهی جوجه کلاغ که مثل همه جوجه کلاغهای دنیا سیاه بود ، از تخم بیرون آمد . خانم کلاغه و آقا کلاغه با دیدن جوجه نازنین حیلی خوشحال شدند.انگار که دنیا مال آنها بود.غار غار کردند و تولد جوجه کلاغ را به هم تبریک گفتند.بعد هم آقا کلاغه از بالای درخت چنار پرید و به دنبال غذا گشت.در کنار این مسجد زیبا یک خانواده فقیر زندگی می کردند.کدبانوی خانه تازه از خرید برگشته بود. چیزهایی که خریده بود یک کیلو سیب زمینی و یک کیلو پیاز و کمی عدس و یک قالب کوچک پنیر بود که همه آنها را کنار حوض حیاط گذاشت و داخل اتاق شد تا پس از عوض کردن لباسهایش ، همه چیز را سر جای خود بگذارد.کلاغ قصه ما که به دنبال غذا می گش تا چشمش به قالب پنیر افتاد آن را به منقار گرفت و برای جوجه تازه بدنیا آمده که گرسنه بود به بالای درخت چنار برد.خانم کلاغه پنیر را ریز ریز کرد و آن را در دهان جوجه کلاغ گذاشت.روزهای دیگر به همین منوال گذشت.جوجه کلاغ قصه ما که به جز پدر و مادرش هیچ کلاغ دیگری ندیده بود ، مرتب با خودش می گفت چقدر صدای آواز پدر و مادر من زشت است.چقدر رنگ بال و پرشان سیاه است.
روزی از روزها که عید فطر مسلمانها رسیده بود ، خادم مسجد حوض وسط مسجد را تمیز کرد و تمام آبهای کثیف را دور ریخت و جلبکهای ته حوض را شست و آبشی حوض را بست و آن را با آب تمیز پر کرد.چون فردا عید بود و مسلمانان زیادی به مسجد می آمدند . دیدن حوض پر از جلبک ، جلوه خوبی برای این مسجد قشنگ نداشت. کلاغ قصه ما در این روز عید فطر برای دومین بار بود که می خواست از درخت چنار پایین بیاید و در اطراف گشتی بزند.همینکه از چنار پایین آمد ، احساس تشنگی شدید کرد.بر لب حوض مسجد نشست که اندکی آب بخورد.چون آب حوض تمیز شده بود، عکس خود را در آن دید.با دیدن خود غار و غاری از سر غم و ناراحتی سر داد و با خود گفت ای داد و بیداد که من هم مثل پدر و مادرم سیاه هستم.من نمی خواهم سیاه باشم.آب خوردن را فراموش کرد و پرواز کرد . بالای چنار پیش پدر و مادرش رفت. با غم و اندوهی فراوان به پدر و مادرش گفت چرا من سیاهم؟ چرا صدایم اینقدر زشت است؟پدر جوجه کلاغ به او گفت که همه جوجه کلاغها سیاهند و صدای غار و غار ما بسیار زیباست. هزاران سال است که ماهمینطور غار و غار می کنیم. اما جوجه کلاغ گفت :من مطمئنم که می توان رنگ سیاهیها نبود. من نمی خواهم سیاه باشم. سیاهی رنگ تیرگیهاست. سیاهی رنگ روزگار بیچاره هاست. سیاهی رنگ دنیای کسانی است که بینایی ندارند. من می خواهم در دنیای نور و امید زندگی کنم.می خواهم در دنیای سپیدیها باشم.من می خواهم کلاغ سفید باشم.مادرش گفت در نزدیکیهای این مسجد در گذشته های دور قبرستانی وجود داشته است.حدس من این است که جوجه کلاغم دیروز که برای اولین بار پرواز کرد و از این مسجد دور شد ، جن زده شده است و الآن هر چه می گوید حالش سر جایش نیست و دیوانه شده است.جوجه کلاغ از اینکه می دید پدر و مادرش حرف او را نمی فهمند بسیار ناراحت شد.پرواز کرد و در جایی نه چندان دور به خرابه ای رسید . تا غروب آفتاب همانجا ماند و فکر کرد.همینکه دلش هوای پدر و مادر کرد ، صدای بال زدن یک پرنده را شنید . این صدای بال زدن چغد دانا بود که داشت بر روی دیوار خرابه فرود می آمد.تا خواست فرار کند و به پیش پدر و مادرش برگردد، جغد دانا از او پرسید تو کیستی و اینجا چه می خواهی ؟ جوجه کلاغ ماجرای خود را برای او تعریف کرد.جغد دانا به او گفت هر که نخواهد مثل بقیه باشد رنج فراوانی را متحمل خواهد شد. جوجه کلاغ گفت بیشتر از رنج هم رنگ سیاهیها بودن نیست.من نمی خواهم هم رنگ کلاغهای سیاه با آوزی دلخراش باشم.جغد دانا به او گفت من می توانم به تو کمک کنم.هم رنگ دیگران بودن چیز خوبی نیست.وقتی هم رنگ دیگرانی یعنی اینکه وجود نداری. جوجه کلاغ با شوق فراوان گفت: تو چگونه می توانی به من کمک کنی؟ جغد دانا گفت من در این کنج خرابه همیشه جدا از دیگران زندگی کرده ام.فرصت زیادی برای فکر کردن داشته ام.همیشه سؤالهای زیادی در ذهنم داشته ام.سعی کردم با تحقیق و پژوهش پاسخ آنها را بیابم. اتفاقاً به سیاهی رنگ کلاغها هم فکر کرده بودم.دارویی درست کرده ام . اما هیچ کلاغی با من دوست نبوده است که آن دارو را به او بدهم. اگرهم خودم می خواستم این دارو را به یک کلاغ سیاه بدهم، مطمئن نبودم که کلاغی پیدا شود و بخواهد که سیاه نباشد. اکثر کلاغها خود را همینجور که هستند پذیرفته اند.هرگز ندیده ام که کلاغی بخواهد با بقیه فرق داشته باشد.دوستی با تو برای من یک موهبت است.چون می توانم نتیجه پژوهش خود را ببینم.جغد دانا در ادامه گفتگوهایش به جوجه کلاغ گفت تو باید هر روز به اینجا بیایی تا من این دارو را به پرهایت بمالم تا هم هر روز یکدیگر را ببینیم و از گفتگو با هم لذت ببریم و هم من نتیجه آزمایشهای خودم را بر روی پرهای تو ببینم.جوجه کلاغ که از گفتگو با جغد دانا بسیار خوشحال شده بود و در قلبش نوری از امید تابیده بود ، با خوشحالی گفت ، گفتگو با تو برای من بهترین لذت دنیاست.جغد دانا به کلاغ گفت . اما در مورد صدای دلخراشت نمی توانم کاری برایت بکنم.چون آواز خودم هم قشنگ نیست.فردا از دوستم قناری دعوت می کنم که به اینجا بیاید. تو هم بیا ، را جع به تو با او گفتگو می کنم.شاید او بتواند آواز زیبا خواندن را به تو یاد بدهد.جوجه کلاغ خوشحال شد و از جغد خداحافظی کرد . به آشیانه خود بالای درخت چنار برگشت.وقتی به آشیانه رسید، پدر و مادرش به او گفتند که از غیبت دراز او بسیار نگران شده اند.آقا کلاغه گفت : جوجه قشنگم امروز عید مسلمانان بود و این مسجد پر شده بود از زنهایی که چادر سیاه پوشیده بودند.انسانها هم مثل ما کلاغها رنگ سیاهی را دوست دارند.امروز چون عید بود آدمهای زیادی به این مسجد آمده بودند.جوجه کلاغ گفت : اگر زنها چادر سیاه پوشیدند به معنی این نیست که سیاه رنگ خوبی است.من باز هم می گویم از رنگ سیاه بیزارم. از شب بیزارم . فقط عاشق پروازم و می خواهم کلاغ سفید خوش آوازی باشم.
مادر جوجه کلاغ به آقا کلاغه گفت : همان حرفی که صبح زدم درست است.جوجه بیچاره ام جن زده شده است.دیوانه است . کاری نمی توان کرد.فردا وقتی آدمها در مسجد جمع می شوند و نماز می خوانند پشت در مسجد می نشینم و برای فرزندم دعا می کنم . شاید خدا بخواهد و دیوانگیش خوب شود.جوجه کلاغ از اینکه او را دیوانه می نامیدند قطره اشکی ریخت و دیگر چیزی نگفت. سرش را در لای بالهایش فرو برد و با رویای اینکه فردا باز جغد دانا را می بیند به خواب رفت. کلاغ کوچولو صبح خیلی زود از خواب بیدار شد.پس از اینکه مختصر ناشتایی را که پدر فراهم کرده بود ، خورد، خواست به طرف ویرانه پرواز کند و به پیش جغد دانا برود که ناگاه به یاد آورد که جغد دانا فقط شبها بیدار است.وقتی همه خوابند او بیدار است.او دوست ندارد که در شبها بخوابد.او فکر می کند که اکر در شبها همه بخوابند ، هیچ کس چراغ راه دیگری نمی شود.او باید بیدار باشد. شاید در این ظلمت شب کسی به کمک او نیاز داشته باشد.کلاغ قصه ما ازاینکه تا غروب باید صبر می کرد دلش گرفت. آنقدر صبر کرد تا غروب رسید.کلاغ کوچولو پر کشید و به سوی خرابه رفت. آنجا جغد دانا را دید که یک قناری قشنگ هم کنارش نشسته بود.جوجه کلاغ به جغد دانا و قناری درود فرستاد . جغد دانا به او خوشامد گفت و او را به قناری معرفی کرد.پس از اینکه جوجه کلاغ و قناری با هم آشنا شدند ، جغد دانا به جوجه کلاغ گفت: بیا کنارم بنشین تا دارویی را که قولش را به تو داده بودم به پرهایت بزنم.جوجه کلاغ دل توی دلش نبود.نزدیک جغد دانا نشست و چشمهایش را بر روی هم گذاشت و به جغد دانا اجازه داد که دارو را بر روی پرهایش بمالد . پس از آن قناری به جوجه کلاغ گفت : هر وقت خواستی با هم قرا بگذاریم تا با هم به باغی که در این نزدیکیهاست برویم و در کنار گلهای زیبا ، به تو آواز زیبا خواندن را یاد بدهم.جوجه کلاغ بسیار خوشحال شد.جغد دانا به او گفت باید چند روزی صبر کنی و هر ورز به اینجا بیایی تا ببینم آیا نتیجه پژوهشهای من تو را به آرزویت می رساند یا خیر.
چند روز اول که کلاغ از داروی جغد دانا به پر و بال خود می مالید هیچ تغییری در خود نمی دید.هر روز صبح که از خواب بیدار می شد اول به لب حوض مسجد می رفت و خودش را در آب نگاه می کرد.هنوز آب حوض آنقدرها تیره نشده بود.اما جوجه کلاغ ما می دید که از سفید شدن خبری نیست. چند روز به همین منوال گذشت.تا اینکه یک روز صبح که طبق معمول هر روز به آب حوض نگاه کرد دید بال و پرهایش خاکستری شده است.او در پوست خود نمی گنجید.با شتاب به آشیانه برگشت. پدر و مادرش هنوز در خواب بودند.وقتی صدای شادی جوجه کلاغ آنها را از خواب بیدار کرد ، با دیدن جوجه کلاغ خاکستری اصلاً خوشحال نشدند.مادر جوجه کلاغ رو به آقا کلاغه کرد و گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؟ حالا چه جوری جلوی کلاغهای دیگر سرمان را بلند کنیم؟ اما جوجه کلاغ که به خواست خود رسیده بود از حرفهای آنها اصلاً نرنجید.غروب که دوباره به دیدار جغد دانا رفت ، جغد دانا اصلاً او را نشناخت. بعد که جوجه کلاغ شرح ماجرا را گفت، جغد دانا بسیار خوشحال شد. هم به خاطر اینکه نتیجه زجمتهای خودش را می دید و هم به خاطر اینکه جوجه کلاغ را به آرزوهایش رسانده بود.
چند دقیقه ای نگذشته بود که قناری هم به جمع آنها پیوست. و با دیدن کلاغ خاکستری خوشحال شد و به او گفت حالا که اندکی از اندوه تو کم شده است ، فردا صبح بیا تا با هم به باغ برویم و آواز خواندن با صدای خوش را به تو یاد بدهم.دیگر سیاهی کلاغ و بد صدایی او رنجش نمی داد.چند روز صبح با قناری به باغ نزدیک مسجد رفت و خواندن آواز را ادامه داد.اما هنوز هم از داروی جغد دانا استفاده می کرد.یک روز صبح بالاخره کلاغ سیاه به یک کلاغ سفید سفید تبدیل شد.
باز هم عید شده بود و حوض مسجد تمیز شده بود.وقتی کلاغ خود را در آب تمیز حوض دید با صدایی خوش شروع به خواندن کرد.گفت باید بروم و به کلاغهای دیکر هم خوش آوزی را یاد بدهم و به آنها بگویم که میتوان رنگ سیاهیها نبود.صبح پدر و مادر خود را صدا زد و گفت من می خواهم برای همیشه از اینجا بروم.می خواهم به کلاغهای دیگر هم سفید شدن و خوش آوازی را بیاموزم. پدر و مادر جوجه کلاغ که حالا دیگر به یک خانم کلاغ بسیار زیبا تبدیل شده بود ، به او گفتند از پیش ما نرو. دوری از تو برایمان بسیار دشوار است.ما را ترک نکن.اما کلاغ سفید قصه ما گفت من راه خودم را انتخاب کرده ام. دیگر اینجا جای ماندن نیست.کلاغ سفید به پدر و مادر بدرود گفت و به راه افتاد. در راه به یک مزرعه رسید که در حاشیه آن چند درخت بود. بر روی شاخ این درختها آنقدر کلاغ نشسته بود که انگار کلاغها میوه های درختها هستند.کلاغ سفید پیش آنها رفت و به همه آنها درود فرستاد. سپس گفت: من روزی کلاغ سیاه و بد آوازی بودم. اما نمی خواستم سیاه و بد آوازباشم. تلاش کردم و به جایی رسیدم که الان می بینید.می خواهم همه کلاغها را از رنگ زشت سیاهی برهانم. اما هنوز حرفش تمام نشده بود که کلاغها بر سرش ریختند و آنقدر او را زدند که بالش شکست. او دیگر بالی برای پرواز نداشت.غمگین به گوشه ای خزید و با رنج فراوان دنیا را رها کرد.اما فردا صبح از آشیانه تمام کلاغها صدای گریه جوجه کلاغهایی بلند شد که همه آنها می خواستند مثل کلاغ قصه ما سیاه نباشند.