Tuesday, November 21, 2006
تازه به محل جدید اسباب کشی کرده بودیم که یک روز دیدم یکی از همسایه ها بار و بنه خودش را بست و رفت. در کنار بلوکشان آت و آشغالهای زیاده ریخته شده بود. از جمله دو تا پشتی که روکش قالی داشتند و مقداری کفش و چند ظرف شکسته و مقدار زیادی کتاب و ... به هوای کتابهای زیادی که توی کارتون همینجور ی ولو شده بودند ، داخل کارتن های کتاب را گشتم به این امید که شاید کتاب بدرد بخوری گیر بیاورم.اما پوزم کش آمد . چون تمام کتابها، کتابهای درسی دوره راهنمایی و دبیرستان بود.ظاهراً بچه های همسایه به خاطر کنکور مجبور بودند کتابهای هر سال را نگه دارند.اما ناگهان در بین کتابها و دفترهای به درد نخور چشمم به یک سر رسید خورد که روی آن نوشته بود سال هزار و سیصد و هفده خورشیدی.
قدیمی بودن این سر رسید توجه مرا جلب کرد . آن را برداشتم و نگاهی به آن انداختم.در صفحه اول شخصی مشخصات خود را به این صورت نوشته بود.
نام: عایشه
نام خانوادگی: محمدی
گروه خونی: o منفی
تاریخ تولد:1290
سر رسید را که ورق زدم دیدم بانویی به نام عایشه خاطرات خود را در این سر رسید نوشته است.چون با صاحب دفتر آشنا نبودم به خودم اجازه دادم که سر رسید را به خانه بیاورم و خاطرات عایشه خانم را بخوانم.با خود گفتم صاحب این سر رسید هر کسی بوده شاید تا حالا مرده باشد که این دفتر بی صاحب اینجا افتاده است.
در ابتدای این دفترچه خاطرات، عایشه چگونگی به مکتب رفتن خود را نوشته بود. او در داستان خود گفته بود که وقتی هفت ساله بود ، زن سیاهی به ده آنها که یکی از دهات خاش بود آمده بود و به دخترها خواندن و نوشتن یاد می داد.. او در ادامه گفته بود: " چند روز متوالی هر چه به پدر و مادر چانه زدم که بگذارند به مکتب بروم زیر بار نمی رفتند.آنها می گفتند تو باید مثل همه دختران هم سن و سالت قالی بافی یاد بگیری . سواد به کار دخترها نمی آید.وقتی دیدم اصرارهای من فایده ای ندارد ، آنها را تهدید کردم که اگر اجازه ندهند بروم پیش دده سیاه سواد دار شوم، از پشت بام خودم را به پایین پرت می کنم.اما آنها اصلاً تهدید مرا جدی نگرفتند.من هم به بالای پشت بام رفتم و از بالا خودم را پرت کردم کف کوچه. با چانه به زمین آمدم وهیچ آسیب جدی ندیم. فقط چانه ام سوراخ شد و شر شر خون می آمد.توان بلند شدن از زمین را نداشتم. چند تا از دختر های هم سن و سالم بدو بدو پیش مادرم رفتند و ماجرا را به گوش او رساندند. مادرم سراسیمه به بالای سر من رسید. از دیدن چانه غرق به خون من دو دستی به سر خودش زد و شروع به گریه زاری کرد.ده ما فاصله زیادی با شهر نداشت.فوری مرا به بیمارستان بردند و همینکه حالم بهتر شد، مرا به خانه آوردند.
پدرم مرا با مهربانی بر روی زانویش گذاشت و گفت : دخترم چرا این کار را با خودت کردی؟ در جواب به او گفتم: من که به شما گفتم که اگر اجازه ندهید به مکتب بروم از پشت بام خودم را پرت می کنم.پدرم با دیدن چانه زخمی من دیگر تاب مقاومت نداشت و گفت می خواهی به مکتب بروی دیگر حرفی ندارم. اما برایم عجیب است که برادر بزرگترت عبدالعلی اصلاً تمایلی برای رفتن به مکتب ندارد . تو که دختر هستی و می بینی در مکتب دده سیاه به تعداد انگشتان دست هم دختر نیست ،دوست داری با سواد بشوی.
از روز بعد من هم به مکتب دده سیاه رفتم و خواندن قرآن را با حروف ابجد یاد گرفتم.ولی ما برای سواد آموزی خود به دده سیاه اصلاً پول نمی دادیم. به جای پول به او ارده شیره ، ماست ، کره محلی یا هر چه که دوست داشتیم می دادیم."
عایشه در حاشیه خاطرات خود از چیزهای گوناگونی صحبت کرده بود . از رؤیاهای کودکیش ، از مردی که در خیال دوست داشت وقتی بزرگ شد با او ازدواج کند، از هم بازی هایش و... اما من در اینجا وارد همه جزئیات خاطرات او نمی شوم. عایشه در جایی از دفتر خاطرات خود نوشته بود:
"روزی در فصل بهار با دختران هم سن و سالم به کوچه ای که چند درخت نارنج داشت رفتیم و کلی شکوفه نارنج چیدیم.با نخ و وسوزن شکوفه های نارنج را به هم وصل کردیم و آنها را به صورت یک رشته درآوردیم و هچون گردنبندی به دور گردنمان بستیم.در این روزهای کودکی فکر می کردم که دنیا فقط مال ما بچه هاست. فکر می کردم در شادی همیشه به رویم باز است.اما نمی دانستم چه آینده ای در انتظارم هست.هنوز در زیر درختهای نارنج در حال بازی بودیم که مردی میان سال که از آن کوچه رد می شد از میان آن همه دختر مرا خطاب قرار داد و گفت: تو دختر کیستی؟ گفتم دختر سید صدیق.گفت بدو برو به خانه، دیگر هم نبینم اینجاها بیایی. با خودم می گفتم اصلاً به این مرده چه مربوط که من دارم اینجا بازی می کنم؟ به حرف او اهمیتی ندادم و تا غروب با دختر ها همانجا بازی کردم.وقتی غروب به خانه برگشتم ، دیدم زن مسنی در خانه ما نشسته است. این زن پوستش سبزه تیره بود و اما چشمهای زردی داشت. در نظرم ترکیب جالبی نبود. اگر سبزه معمولی بود شاید با این چشمها زیبا می شد. اما رنگ پوست او دست کمی از دده سیاه که پیش او قرآن خواندن را یاد می گرفتیم نداشت.حس خوبی نسبت به این زن نداشتم.مادرم در خانه نبود.ظاهراً آن خانم تازه آمده بود. پدرم گفت : عایشه زود برو به دنبال مادرت اگر در خانه خاله ماهتاب است بگو زود بیا که برایمان میهمان رسیده است. من هم حرف پدرم را گوش دادم و به دنبال مادرم رفتم.
در این موقع فقط 12 سال داشتم و نمی دانستم چه خبر است.چند روز بعد مادرم گفت آن خانم که چند روز پیش به خانه ما آمده بود ، خواستگار بود و تو باید شوهر کنی و به خانه آنها بروی. من اصلاً
نمی دانستم که باید اعتراض کنم.نمی دانستم که اگر در برابر ازدواج هم پایداری کنم مثل مکتب رفتن می توانم به خواست خود برسم.اما آنقدر احساس داشتم که با همه بچگی عشق را درک کنم.
شب وقتی خوابیدم به چشمهای سبز جلال پسر همسایه که همیشه آرزو داشتم شوهرم باشد فکر می کردم.جلال همیشه به رؤیاهای بچگیم رنگ زده بود. اما حالا باید فراموشش می کردم.نمی دانستم که شوهرم همان مرد میان سالی خواهد بود که در زیردرخت های نارنج مرا نهیب زده بود.
چند روز بعد عروسی ما برگزار شد.عروسی دختر 12 ساله با مرد 45 ساله. مردم ده همیشه برای دعا نویسی پیش پدرم می آمدند و برای او احترام زیادی قائل بودند. اما وقتی شنیدند که مرا به محمد مرد 45 ساله شوهر داده است ، همه او را سرزنش می کردند.تنها من بودم که احساس می کردم به این ظلم هیچ شکایتی نباید بکنم . چون اختیار ازدواج دختر به دست پدر است.
شب زفاف زجر روحی و جسمی بسیار بدی کشیدم. چند سال قبل از ازدواجم به خانه دائیم در یکی از شهرستانها رفته بودم. زن دائیم از من خواست که از نانوایی که به فاصله کمی از خانه آنها قرار داشت، نان بگیرم. در صف نانوایی پیر مردی مرتب مرا اذیت می کرد و به آلت تناسلیم دست می زد.هر چه از دست او فرار می کردم و به باغچه روبروی نانوایی می رفتم ، باز هم دنبال من می آمد و به من دست می زد.نفرت عجیبی از پیر مرد شرور در دلم نشسته بود. تا اینکه مردی در صف نانوایی متوجه شد و کلی به ییر مرد فحش داد و نانوا که از آزار پیر مرد آگاه شده بود، زود به من نان داد تا بروم. در شب ازدواج با محمد 45 ساله نمی توانستم بین آن پیر مرد شرور که در صف نانوایی به من دست می زد با محمد که شوهرم بود،فرقی بگذارم.هر دستی که بر تنم می کشید موج نفرت در وجودم می ریخت.اما چاره ای جز تحمل نداشتم.بعدها یاد گرفتم که موقع هم آغوشی با شوهرم چشمانم را بر روی هم بگذارم و خودم را با جلال ، عشق دوران کودکیم تصور کنم.این کار خیلی به من آرامش می داد.
بعضی اوقات با خودم می گفتم هر وقت محمد مرد ، با جلال ازدواج می کنم.ده سال که از ازدواجم گذشت ، متوجه شدم که جلال با دختری به اسم رقیه ازدواج کرده است .
محمد پیش از ازدواج با من چند بار ازدواج کرده بود.اما هرگز صاحب فرزند نشده بود.آخرین همسرش را 10 سال قبل از اینکه با من ازدواج کند طلاق داده بود. همیشه وقتی علت طلاق را می پرسیدم ، می گفت دست کج بوده است. در حالیکه مادر شوهرم می گفت علت اینکه محمد زن قبلیش را طلاق داده است این بوده که آن دختر باکره نبوده است و ظاهراً برای محمد گناه باکره نبودن از گناه دزدی بدتر بوده است که برای حفظ آبروی زن قبلیش می گفت دست کج بوده است.
محمد عقیم بود . اما نمی خواست این حقیقت تلخ را قبول کند و مرتب زن می گرفت شاید که یکی از آنها برایش فرزند بیاورند و آبرویش را پیش مردم ده که او را شماتت می کردند ، حفظ کند. مال منال محمد خوب بود. برای همین همه زنهایش با هم زندگی نمی کردند. یکی از آنها هم که پیش از من طلاق گرفته بود و رفته بود.
من به خاطر سن کمی که داشتم سوگلی او شده بودم و بیشتر از همه پیش من بود. هیچ کدام از زنهایش سواد نداشتند.فقط من بودم که به مکتب رفته بودم.اما اصلاً دلم نمی خواست سوگلی باشم. دلم می خواست محمد از من نفرت داشته باشد.آرزو می کردم که ای کاش من هم مثل زن قبلی باکره نبودم تا راحت دست از سرم بر می داشت.
محمد تاجر بود و گهگاهی برای کارهای تجاری به شهر های دیگر سفر می کرد.یک روز که به یکی از این سفرهای تجاری رفته بود ، به خانه مادرم رفتم و چندین روز آنجا ماندم.روزی از مادرم خواستم که برای دیدن خاله به خانه آنها برویم.چون حوصله ام حسابی سر رفته بود و نیاز به سرگرمی داشتم. در راه رسیدن به خانه خاله بودیم که ناگهان جلال را همراه همسرش رقیه دیدم که برای بازدید از پدر و مادرش به محله ما آمده بود. پدر و مادر جلال هنوز با پدر و مادر من همسایه بودند. با دیدن جلال قلبم فرو ریخت و احساس کردم که بیشتر از همیشه دوستش دارم. شاید داشتن شوهری مسن باعث شده بود که جلال هرگز از یادم نرود.شاید چون او مرا به یاد کودکیم می انداخت از قلبم نرفته بود.
دلم می خواست به چشمان سبز جلال نگاه کنم. اما می ترسیدم همسرش متوجه شود. چه عذابی بود که می دیدم کسی را که با همه وجودم دوستش دارم، به زن دیگری تعلق دارد و خودم به مردی تعلق دارم که هیچ گونه احساسی به او ندارم.
هیچ وقت نمی دانستم که احساس جلال نسبت به من چه بوده است.چون جلال هم سن و سال من نبود که با یکدیگر هم بازی باشیم.فقط در رؤیاهای بچگیم او را شوهر خود به تصویر می کشیدم. حالا که با مردی میان سال ازدواج کرده بودم ، عشقم به او شعله ور شده بود.دلم می خواست باز هم او را می دیدم.
عایشه در جایی دیگر از این دفترچه خاطرات عنوان کرده بود :
"وقتی هنوز با محمد ازدواج نکرده بودم ، برادرم عبدالعلی و پدرم برای همه چیز در زندگی من تصمیم می گرفتند. برای اینکه موهایم را کوتاه کنم یا نکنم، لباسم چه رنگی باشد ،کفشم چه رنگی باشد و ...هر وقت که مادرم می خواست سلیقه خود را بر روی من اعمال کند با مخالفت برادر و پدرم مواجه می شد.وقتی ازدواج کردم این محمد بود که می خواست برای تک تک قدمهای من، رنگ لباسهای من، چگونگی پوششم و ... تصمیم بگیرد.در رؤیای خود جلال را مردی می دیدم که به من به عنوان یک انسان نگاه می کند، و به من حق انتخاب می دهد. برای همین همیشه به او فکر می کردم. شاید جلال هم مثل پدر و برادرم بود. نمی دانم!
این فقط من نبودم که نا خواسته به ازدواج محمد درآمده بودم.در خاش مردان زیادی به کار تجارت می پردازند و همینکه شلوارشان دوتا شد ، با چند زن دیگر ازدواج می کنند که بعضی از این زنها حتی از دخترهایشان کوچکترند.نمی دانم در دل آنها چه می گذرد، اما همینقدر می دانم که به طلاهایی که دور و بر خود آویخته اند دلخوش هستند. شاید به سن وسال شوهرشان اصلاً هم فکر نکنند.شاید هم روزی بفهمند که عشق به طلا همه لذتهای زندگی را از آنها ربوده است.شاید هم مثل من رنج می کشند ولی به روی خود نمی آورند.
دلم می خواست جایی بود که از این همه ظلم که به من و دختران هم سن و سالم در خاش می شود به آنجا شکایت می کردم.در خاش به جز شن باد های وحشتناک و صحرای بی آب و علف چیز قابل توجه دیگری وجود ندارد. با خودم می گویم این بیایانهای برهوت و این شنزارها چه چیزی به مردم اینجا ارمغان داده است؟
بارها و بارها دلم می خواست از خانه محمد فرار می کردم . اما کجا می توانستم بروم. اگر به خانه پدرم می رفتم مرا دوباره بر می گردانند."
عایشه مطلبی در مورد اجبار در به جا آوردن واجبات شرعی نوشته بود که فکر می کنم ذکر آن در اینجا جالب باشد. او نوشته بود:
" محمد و خانواده اش مثل خانواده ما مذهبی بودند. اما شدت تعصبات آنها بسیار زیادتر بود. در ماه رمضان به خاطر اینکه همه زنهای محمد روزه می گرفتند و خود او هم روزه بود، من هم خودم را مقید می دیدم که روزه بگیرم. من که نوجوان نحیفی بودم گرسنگی در ماه رمضان آزارم می داد. به خود می پیچیدم و دستم را به روی دلم می گذاشتم . اما چیزی نمی خوردم. با خودم می گفتم زجر کشیدن درراه اسلام ثواب دارد.یک روز به یکی از هووها که او هم مثل من جوان بود قضیه سختی ماه رمضان را گفتم.او به من گفت راستش را بخواهی من در جلوی یاران شوهر همیشه وانمود می کنم که روزه هستم . اما در خفا به خود گرسنگی نمی دهم. تو هم همین کار را بکن. از او پرسیدم پس جواب خدا را در آخرت چه بدهیم؟ گفت : ما حالا جوانیم بعداً توبه می کنیم.
این حرف هووی جوان تسکین عجیبی به من داد. از آن پس همیشه فقط وانمود میکردم که روزه هستم. نماز خواندن را هم کنار گذاشتم.فقط هر وقت که یاران شوهرم به خانه ما می آمدند و شروع به نماز خواندن می کردند، برای اینکه نفهمند نماز نمی خوانم همراه آنها نماز می خواندم. امادر دل از این ریا کاری حالم به هم می خورد . اما چاره ای نداشتم."
عایشه در آخرین بخش دفتر خاطرات خود نوشته بود که هوای بد خاش و شن بادهایش حالش را به هم می زند.شب وروزش با کسالت سپری می شود. چون کارهای خانه که تمام می شود ، دیگر کاری برای انجام دادن ندارد. خانه همسایه هم بدون اجازه شوهرش نمیتواند برود. او هم که همیشه در سفرهای تجاری است.عایشه نوشته بود که این زندگی کسالت بار به ماندنش نمی ارزد و تصمیم دارد در اولین فرصت با خوردن واجبی به زندگی پر از رنج خود خاتمه دهد.
خواندن دفترچه خاطرات عایشه مرا اندوهگین کرد.چون می دانم کم نیستند زنان مسلمانی که اکنون در افغانستان ، ایران، عربستان و دیگر کشورهای مسلمان در وضعیتی شاید به مراتب بدتر از عایشه به سر می برند و به جای زندگی به مرگ فکر می کنند.