Saturday, May 12, 2007
ساعت دو نیم بعد از ظهر بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم. خانمی را دیدم که روی سکوی نزدیک مغازه نشسته بود.روبروی پنجره ما در فاصله ای صدمتری دو مغازه وجود داشت که یکی سوپرمارکتی بود و یکی لباس فروشی.از بس زنها را آنجا منتظر شیر دیده بودم ، فکر می کردم آن خانم هم آن موقع ظهر در انتظار ماشین شیری نشسته است.چون امروز ماشین شیری خیلی دیر آمده بود و آقای فروشنده موفق نشده بود که شیرها را پخش کند.با خودم گفتم چرا زنها اینقدر به خرید شیر اهمیت می دهند و یک روز کامل خود را صرف خریدن شیر می کنند؟ساعت 3 شد و مغازه سوپرمارکتی باز شد ، اما آن خانم باز هم تنها آنجا نشسته بود و برای خرید شیر نرفت.به طرف مغازه رفتم ، دیدم خانمی که آنجا نشسته است ، دوست یکی ازدوستان من است که سر همه خانمها را با دعا ها و وردهای خود گرم کرده است. این خانم همان زیبا خانم بود که با زن فروشنده لباس دوست بود.زنهای زیادی از طریق همین خانم فروشنده سراغ زیبا خانم آمده بودند و از او خواسته بودند که مشکلاتشان را با دعا و دستورهای عجیب غریب که بیشتر به جادوگری می ماند، حل کند.گاهی زیبا خانم برای خانمها پیشگویی هم می کرد ، اما هیچ وقت پیشگوئی های او درست از آب در نمی آمد.اما اعتقاد خانمها به زیبا خانم کم نمی شد. مثلاً به یکی از خانمها گفت که پسرش در شهر اهواز با دختر دلخواهش ازدواج کرده است و یک دختر 5 ساله هم دارد. اما وقتی مادر با پسرش تماس گرفت و او را قسم داد که راستش را بگوید ، پسر در جواب مادر گفت : " مادر جان خدا از زبانت بشنود . من هر روز دارم تلاش می کنم به جایی نمی رسم . پدر دختر می گوید من دخترم را به غیر عرب نمی دهم.اگر به دختر دلخواهم رسیده بودم چه غمی داشتم. چرا باید به تو زنگ می زدم وناله می کردم که کارم جور نمی شود."
اما مادر به جای اینکه به پیشگوئیهای زیبا خانم مشکوک شود ، به خانم فروشنده می گفت شاید اسم پسرم را اشتباهی دادی.
چون زیبا خانم زن مؤمنی بود هیچ کس به حرفهای خارج از عقل او شک نمی کرد.از او برنج ورد خوانده شده می گرفتند و داخل برنجشان می ریختند تا برنج برکت کند. وقتی برنجشان تمام می شد ، یادشان می رفت که زیبا خانم ورد خوانده بود که برنجشان تا یک سال تمام نشود. به همه چیز شک می کردند ، به جز به حرفها و دعاها و وردهای زیبا خانم.
خلاصه به زیبا خانم رسیدم و پرسیدم زیبا خانم اینجا چکار می کنید؟ من خیلی وقت پیش کنار پنجره آمدم شما را اینجا دیدم.گفت منتظر مژگان هستم که مغازه اش را باز کند. توی خانه داشتم دیوانه می شدم.یک کمی کتاب خواندم دیدیم حوصله ندارم ، آن را کنار گذاشتم.بعد رفتم سراغ ظرف شستن ، دیدم حوصله ندارم آن را هم کنار گذاشتم. بعد آمدم کنار پنجره و به بیرون نگاه کردم.با خودم گفتم ای وای خاک بر سرم ، الآن همسایه ها می گویند این خانم دارد به خانه ما نگاه می کند ، باز از کنار پنجره کنار رفتم. دیدم کلافه هستم ، با خودم گفتم بیایم و به مژگان سر بزنم.چند دقیقه ای طول کشید که مژگان هم آمد و در مغازه را باز کرد .زیبا خانم وقتی به مژگان رسید، همه شرح حال حوصله سر رقتن خود را برای مژگان تعریف کرد و در ادامه گفت: دوره آخر زمان شده است.روزها و شبهای ما همه دارد به بطالت می گذرد. هیچ کار مفیدی نمی توانیم از صبح تا شب بکنبم.یکی از علائم ظهور امام زمان همین است که عمرها به بطالت سپری می شود.
گفتم خیلی خوب می توان از زندگی بهره برد.چرا من احساس بیهودگی نمی کنم؟ اگر بخواهید می توانید روزتان را پربار کنید . مطالعه کنید ، در انجمن های مختلف شرکت کنید ، ورزش کنید ، به دنبال کارهای هنری بروید و ...
زیبا خانم حرف مرا برید و گفت : من دست و دلم به هیچ کاری نمی رود.تو مانند من افسردگی نداری که بتوانی درک کنی من چه می کشم.یک جوک برایش تعریف کردم زد زیر خنده و تا خنده اش تمام شد گفت : حتی جوک هم فقط برای یک لحظه زندگی را از یاد من می برد. تأثیرش برایم خیلی کوتاه است.قرص های ضد افسردگی هم تأثیری ندارند. گفتم زیبا خانم شما باید در وجود خود کنکاش کنی و علت این افسردگی را دریابی و سعی کنی برای مشکل اصلیت که با عث افسردگی شده چاره ای پیدا کنی و گرنه وقتی شما مشکلی داشته باشی و همیشه این مشکل در جای خود باقی باشد، قرص ضد افسردگی چیزی را حل نمی کند.گفت : ریشه مشکلم را خودم می دانم، اما چگونه به حل کردن آن اقدام کنم؟من شوهرم سرم هوو آورده ، چگونه با این مشکل بسازم.همه افسردگیهایم به همین دلیل است.زیبا خانم که خیلی راحت برای همه با نگاه به آینه پیشگوئی می کرد ، سرنوشت خود را در آینه ندیده بود.وقتی برای 11 روز به شهرستان پیش مادرش می رود، شوهرش سرش هوو می آورد.شوهرش تعهد خود را به صورت یک طرفه شکسته بود ، و زیبا خانم از غصه دچار افسردگی شده بود.دست و دلش به کار نمی رفت. کارایی خود را در جامعه و خانه از دست داده بود.اما قادر نبود که این مشکلات را به قوانینی نسبت دهد که به یک مرد اجازه می دهند با زن به عنوان یک کالای جنسی نگاه کند و برای خود حرمسرا درست کند . زیبا خانم هم ناچار هدر رفتن و بیهوده سپری کردن عمر خود را به نزدیک شدن ظهور امام زمان نسبت می داد. من با خودم گفتم شاید یکی از آیه هایی که زیبا خانم بر جای درد فلان خانم ، یا شاید روی شوهرش فوت می کند همین آیه 3 سوره نساء باشد که می گوید :"اگر بترسید که مبادا درباره یتیمان مراعات عدل وادد نکنید ، پس ان کس از زنان را به نکاح خود آرید که شما را نیکو و مناسب با عدالت است. دو یا سه یا 4 ...
اما مادر به جای اینکه به پیشگوئیهای زیبا خانم مشکوک شود ، به خانم فروشنده می گفت شاید اسم پسرم را اشتباهی دادی.
چون زیبا خانم زن مؤمنی بود هیچ کس به حرفهای خارج از عقل او شک نمی کرد.از او برنج ورد خوانده شده می گرفتند و داخل برنجشان می ریختند تا برنج برکت کند. وقتی برنجشان تمام می شد ، یادشان می رفت که زیبا خانم ورد خوانده بود که برنجشان تا یک سال تمام نشود. به همه چیز شک می کردند ، به جز به حرفها و دعاها و وردهای زیبا خانم.
خلاصه به زیبا خانم رسیدم و پرسیدم زیبا خانم اینجا چکار می کنید؟ من خیلی وقت پیش کنار پنجره آمدم شما را اینجا دیدم.گفت منتظر مژگان هستم که مغازه اش را باز کند. توی خانه داشتم دیوانه می شدم.یک کمی کتاب خواندم دیدیم حوصله ندارم ، آن را کنار گذاشتم.بعد رفتم سراغ ظرف شستن ، دیدم حوصله ندارم آن را هم کنار گذاشتم. بعد آمدم کنار پنجره و به بیرون نگاه کردم.با خودم گفتم ای وای خاک بر سرم ، الآن همسایه ها می گویند این خانم دارد به خانه ما نگاه می کند ، باز از کنار پنجره کنار رفتم. دیدم کلافه هستم ، با خودم گفتم بیایم و به مژگان سر بزنم.چند دقیقه ای طول کشید که مژگان هم آمد و در مغازه را باز کرد .زیبا خانم وقتی به مژگان رسید، همه شرح حال حوصله سر رقتن خود را برای مژگان تعریف کرد و در ادامه گفت: دوره آخر زمان شده است.روزها و شبهای ما همه دارد به بطالت می گذرد. هیچ کار مفیدی نمی توانیم از صبح تا شب بکنبم.یکی از علائم ظهور امام زمان همین است که عمرها به بطالت سپری می شود.
گفتم خیلی خوب می توان از زندگی بهره برد.چرا من احساس بیهودگی نمی کنم؟ اگر بخواهید می توانید روزتان را پربار کنید . مطالعه کنید ، در انجمن های مختلف شرکت کنید ، ورزش کنید ، به دنبال کارهای هنری بروید و ...
زیبا خانم حرف مرا برید و گفت : من دست و دلم به هیچ کاری نمی رود.تو مانند من افسردگی نداری که بتوانی درک کنی من چه می کشم.یک جوک برایش تعریف کردم زد زیر خنده و تا خنده اش تمام شد گفت : حتی جوک هم فقط برای یک لحظه زندگی را از یاد من می برد. تأثیرش برایم خیلی کوتاه است.قرص های ضد افسردگی هم تأثیری ندارند. گفتم زیبا خانم شما باید در وجود خود کنکاش کنی و علت این افسردگی را دریابی و سعی کنی برای مشکل اصلیت که با عث افسردگی شده چاره ای پیدا کنی و گرنه وقتی شما مشکلی داشته باشی و همیشه این مشکل در جای خود باقی باشد، قرص ضد افسردگی چیزی را حل نمی کند.گفت : ریشه مشکلم را خودم می دانم، اما چگونه به حل کردن آن اقدام کنم؟من شوهرم سرم هوو آورده ، چگونه با این مشکل بسازم.همه افسردگیهایم به همین دلیل است.زیبا خانم که خیلی راحت برای همه با نگاه به آینه پیشگوئی می کرد ، سرنوشت خود را در آینه ندیده بود.وقتی برای 11 روز به شهرستان پیش مادرش می رود، شوهرش سرش هوو می آورد.شوهرش تعهد خود را به صورت یک طرفه شکسته بود ، و زیبا خانم از غصه دچار افسردگی شده بود.دست و دلش به کار نمی رفت. کارایی خود را در جامعه و خانه از دست داده بود.اما قادر نبود که این مشکلات را به قوانینی نسبت دهد که به یک مرد اجازه می دهند با زن به عنوان یک کالای جنسی نگاه کند و برای خود حرمسرا درست کند . زیبا خانم هم ناچار هدر رفتن و بیهوده سپری کردن عمر خود را به نزدیک شدن ظهور امام زمان نسبت می داد. من با خودم گفتم شاید یکی از آیه هایی که زیبا خانم بر جای درد فلان خانم ، یا شاید روی شوهرش فوت می کند همین آیه 3 سوره نساء باشد که می گوید :"اگر بترسید که مبادا درباره یتیمان مراعات عدل وادد نکنید ، پس ان کس از زنان را به نکاح خود آرید که شما را نیکو و مناسب با عدالت است. دو یا سه یا 4 ...